با ورود بکهیون به داخل اتاق لباساش، به سمتش برگشت. دیدن خواهرزاده ش کافی بود تا لبخند شیرینی روی لبش بشینه و کمتر از دو ثانیه، محو زیباییش بشه.+ هیون...
پسر کوچیکتر به سمتش اومد و دستشو روی دکمه هایی که داشت میبست، گذاشت تا بقیه شو خودش ببنده.
_ واقعا داریم میریم جشن نامزدی یه نفر دیگه؟
+ آره خب، منظورت چیه؟
بعد از بسته شدن دکمه هاش، به طرف آینه چرخید تا پیرهنشو صاف کنه.
_ هیچی... فقط انقدر خوشتیپ کردی که فکر کردم به جای جشن نامزدی یه نفر دیگه، عروسی خودته.
با خجالت خندید و دوباره نگاهش قفل زیبایی بیبی هیونش شد.
+ پس حتما جشن ما دوتاست... انقدر زیبا و جذاب شدی که نمیتونم نگاهمو ازت بردارم.
خنده کیوتش، قلبشو پر از حس خوب کرد اما وقتی سرشو پایین انداخت، حس کرد یه چیزی عجیبه.
_ راستش، بزرگترین آرزوم اینه که... میخوام... اممم... من میخوام که...
قلبش داشت از کیوتی صحنه ای که میدید، از سینه ش بیرون میزد. طوری که خجالت زده سرشو پایین انداخته بود و برای گفتن حرفش تردید داشت، میتونست چانیول رو بکشه.
_ میخوام... ازدواج کنم.
نگفت با کی میخواد ازدواج کنه اما انگشتی که باهاش چانیول رو نشونه رفته بود، همه چیزو مشخص میکرد.
+ خدای من!
نمیتونست جلوی انفجار قلبشو بگیره. لعنت، توی اون لحظه قابلیت پنج تا سکته در ثانیه داشت.
+ چرا انقدر کیوتی؟ میخوام انقدر بچلونمت تا همه کیوت بازیات بزنه بیرون.
دستشو روی گونه های سفیدش گذاشت و انقدر فشار داد تا لباش مثل اردک جلو بیاد.
_ دایـــــــــــی!
بک سریع دستشو پس زد و گونه قرمز شده شو ماساژ داد.
_ من که دیگه بچه نیستم!
با صدای بلند خندید و بوسه ای روی پوست داغ کرده ش گذاشت.
+ ببخشید. آماده ای؟
_ آره... کت شلوارم خوبه؟
+ نه، منظورم اینه که آماده ای باهام ازدواج کنی؟
اینبار نوبت قلب بکهیون بود که دچار انفجار احساسات بشه.
_ چی؟
دستشو روی گونه ش گذاشت و با انگشت شست نوازشش کرد.
+ همین الان گفتی میخوای باهام ازدواج کنی. براش آماده ای؟
لبخند خجالت زده ای روی لبای مثلثیش نشست.
_ گفتم آرزوم اینه، قرار نیست همین الان باهات ازدواج کنم.
ESTÁS LEYENDO
Rude "persian ver" [Complete]
Fanficبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...