♪READY?♪

318 76 4
                                    


با ورود بکهیون به داخل اتاق لباساش، به سمتش برگشت. دیدن خواهرزاده ش کافی بود تا لبخند شیرینی روی لبش بشینه و کمتر از دو ثانیه، محو زیباییش بشه.

+ هیون...

پسر کوچیکتر به سمتش اومد و دستشو روی دکمه هایی که داشت میبست، گذاشت تا بقیه شو خودش ببنده.

_ واقعا داریم میریم جشن نامزدی یه نفر دیگه؟

+ آره خب، منظورت چیه؟

بعد از بسته شدن دکمه هاش، به طرف آینه چرخید تا پیرهنشو صاف کنه.

_ هیچی... فقط انقدر خوشتیپ کردی که فکر کردم به جای جشن نامزدی یه نفر دیگه، عروسی خودته.

با خجالت خندید و دوباره نگاهش قفل زیبایی بیبی هیونش شد.

+ پس حتما جشن ما دوتاست... انقدر زیبا و جذاب شدی که نمیتونم نگاهمو ازت بردارم.

خنده کیوتش، قلبشو پر از حس خوب کرد اما وقتی سرشو پایین انداخت، حس کرد یه چیزی عجیبه.

_ راستش، بزرگترین آرزوم اینه که... میخوام... اممم... من میخوام که...

قلبش داشت از کیوتی صحنه ای که میدید، از سینه ش بیرون میزد. طوری که خجالت زده سرشو پایین انداخته بود و برای گفتن حرفش تردید داشت، میتونست چانیول رو بکشه.

_ میخوام... ازدواج کنم.

نگفت با کی میخواد ازدواج کنه اما انگشتی که باهاش چانیول رو نشونه رفته بود، همه چیزو مشخص میکرد.

+ خدای من!

نمیتونست جلوی انفجار قلبشو بگیره. لعنت، توی اون لحظه قابلیت پنج تا سکته در ثانیه داشت.

+ چرا انقدر کیوتی؟ میخوام انقدر بچلونمت تا همه کیوت بازیات بزنه بیرون.

دستشو روی گونه های سفیدش گذاشت و انقدر فشار داد تا لباش مثل اردک جلو بیاد.

_ دایـــــــــــی!

بک سریع دستشو پس زد و گونه قرمز شده شو ماساژ داد.

_ من که دیگه بچه نیستم!

با صدای بلند خندید و بوسه ای روی پوست داغ کرده ش گذاشت.

+ ببخشید. آماده ای؟

_ آره... کت شلوارم خوبه؟

+ نه، منظورم اینه که آماده ای باهام ازدواج کنی؟

اینبار نوبت قلب بکهیون بود که دچار انفجار احساسات بشه.

_ چی؟

دستشو روی گونه ش گذاشت و با انگشت شست نوازشش کرد.

+ همین الان گفتی میخوای باهام ازدواج کنی. براش آماده ای؟

لبخند خجالت زده ای روی لبای مثلثیش نشست.

_ گفتم آرزوم اینه، قرار نیست همین الان باهات ازدواج کنم.

Rude "persian ver" [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora