چون هیچ ایده ای برای جایی که دلش میخواست بره نداشت، داییش بهش پیشنهاد داده بود بهتره برای مهمونی آخر هفته، فروشگاه برن و یه کت شلوار مناسب بخرن.
در طول مسیر، حتی یه صدای کوچیک هم از هیچکدومشون خارج نشد.
فقط چانیول هر چند دقیقه یک بار از آینه به صندلی عقب نگاه میکرد تا چک کنه ببینه حال بیبی هیونش خوبه یا نه...
در نتیجه اون همه سکوت و حس موذب کننده ای که توی ماشین بود، مرد بزرگتر روبه روی فروشگاه بزرگی که خیلی لاکچری بنظر میرسید، پارک کرد.
دوتایی باهم از ماشین پیاده شدن و نگهبان پارکینگ سمتشون اومد.
// آقای پارک، خوش اومدید!
بعد از تعظیم و خوش آمد گویی، سوویچ ماشینو گرفت تا داخل پارکینگ اختصاصی پارکش کنه.
چانیول سری برای نگهبان تکون داد و به طرفش برگشت.
+ دنبالم بیا...
با داییش وارد فروشگاه شدن و باید اعتراف میکرد، بزرگترین کت شلوار فروشی بود که تا حالا تو عمرش میدید.
** خوش اومدید، آقای پارک!
مرد غریبه که حدس میزد مدیر اونجا باشه، بهشون سلام کرد.
+ سلام... آخر این هفته، من و خواهرزادم باید توی جشن سالگرد خانوده کیم شرکت کنیم. میخوام بهترین و مناسب ترین کت و شلوارها رو ببینم.
** حتما! مطمئن میشیم خواهرزاده تون اون شب مثل ماه بدرخشه.
لبخندی روی لب چانیول نشست.
+ همین الانشم بیشتر از ماه میدرخشه.
مرد غریبه خندید و به طرفش برگشت.
** همراه من بیاید، قربان.
بعد از رفتن اون دو نفر، مرد بزرگتر نگاهی به رگال ها و مانکن های پوشیده شده با کت و شلوار های فاخر و گرون قیمت انداخت.
اون فروشگاه فقط برای فروش کت و شلوار های فوق العاده تجهیز شده بود.
شاید باید چند دست کت و شلوار جدید هم برای خودش میخرید...
دقیقا مثل فروشگاهی که برای خرید یونیفرم مدرسه رفته بودن، اونجا هم اندازه های بکهیونو گرفتن.
وقتی داشتن با وسیله های مخصوصشون سایزشو اندازه میگرفتن، چشمش به تابلوی بزرگی که به زیبایی یکی از دیوارهای اونجا رو پر کرده بود، افتاد.
"فروشگاه لویی جنتلمن، اِس جِی فشن"
_ اِس جِی فشن؟!
مدیر فروشگاه با لبخند جلو اومد و بهش تعظیم کرد.
** مشکلی پیش اومده، جناب بکهیون؟ چیزی هست که دلتون میخواد بدونید یا بپرسید؟
_ هیچی فقط اسم لویی جنتلمن اِس جِی فشن، منو یاد مادرم انداخت...
** مادرتون؟
_ بله... مادرم عاشق نقاشی کردن بود و همیشه وقتی میخواست کاراشو امضا کنه، پایین تابلوهاش "اِس جِی" مینوشت.
** که اینطور... شاید شایعه ها واقعیت داشته باشن. حالا که شما اینجایید، فکر میکنم همه حرفا حقیقت باشه.
_ منظورتون چیه؟
**خب... من شنیده بودم "اِس جِی فشن" از دختر خانم پارک الهام گرفته شده اما چون ایشون مثل برادر کوچیکترشون، رئیس پارک چانیول، تمایلی به تجارت و بیزینس ندارن، کسی نمیشناستشون. شایعه ها میگن ایشون زیباتر از مادرشونه و حالا که شما رو از نزدیک میبینم، باور دارم تمام شایعه ها حقیقت بوده.
یه سری احتمالات عجیب وغریب داشت توی ذهنش شکل میگرفت، انقدر زیاد که حتی فکر کردن بهش قلب و مغزشو بهم میریخت...
_ صبر کن! چرا همچین فروشگاهی... باید به مادر و مادربزرگ من ربط داشته باشه؟
با این سوالش، سر تمام کارمندا و خیاطایی که دور و اطرافش بودن، به سمتش برگشت.
چشماش گرد شد و ترسیده از چیزی که داشت بهش فکر میکرد، بهشون زل زد.
نمیدونست چی توی نگاهش دیدن که باعث خندشون شد...
** شما... شما خیلی بامزه اید!
یکی از خیاطا با خنده ازش دور شد و تعظیم کرد.
// کار ما تموم شد.
** تموم شد؟ پس بریم که یه کت و شلوار عالی برای درخشان کردن ظاهر جذاب شما انتخاب کنیم... البته باید رنگ موهاتونم در نظر بگیریم.
دهنشو باز کرد تا سوال دیگه ای بپرسه ولی پشیمون شد، بنظر میرسید نمیتونه هیچ جوابی از اون مرد بگیره.
دنبال مدیر به سمت استیجی که برای پرو لباس ها بود، رفت.
سرشو برگردوند و متوجه شد داییش داره با یه نفر صحبت میکنه.
** آقای بکهیون، لطفا روی این صندلی بشینید. کارمندا کت و شلوارا رو بهتون نشون میدن و بعدا درباره جزئیات و ریزه کاریای هرکدوم که مد نظرتون بود، صحبت میکنیم تا بتونیم بهترین رو انتخاب کنیم.
_ باشه...
با نشستنش روی صندلی، مدیر به سمت داییش و اون مرد غریبه رفت. بنظر میرسید مرد غریبه خیلی به چانیول نزدیک باشه، مثل یه دوست.
_ اون کیه؟
// آقای بکهیون!
یکی از کارمندا به سمتش اومد و دوتا کاتالوگ چرمی بهش داد.
// اینا کاتالوگ کارای ما هستن. شاید دوست داشته باشید تا وقتی مدیر جونگ با آقای کیم صحبت میکنه، اینا رو ببینید.
_ حتما...
نگاهشو روی کاور کاتالوگ چرخوند و خواست بازش کنه که یهویی چشمش به پایین جلد چرمیش افتاد.
_ ایـ..این...
چطور همچین چیزی امکان داشت؟ اون امضای مادرش بود اما بجای اینکه به صورت دستی نوشته شده باشه، دیجیتالی حکاکی شده بود.
سرشو بالا آورد و دوباره به تابلوی فرشگاه، جایی که کلمه "اِس جِی فشن" نوشته شده بود، خیره شد.
_ اِس جِی... اینجا زیرمجموعه گروه پارکه؟ نکنه اِس جِی اختصار اسم مامانمه؟!
+ هیون!
زیر لبی با خودش حرف میزد که با شنیدن اسمش از جا پرید. داییش با همون مردی که چند دقیقه پیش باهاش حرف میزد، کنارش ایستاده بودن.
+ هیون... ایشون کیم جونمیون هستن. همون کسی که باید آخر هفته به جشنشون بریم.
از جاش بلند شد و به نشونه احترام، یه کم سرشو خم کرد.
_ سلام آجوشی.
-- سلام... ولی آجوشی؟ برادر کوچیک من همسن توئه، فقط صدام بزن هیونگ. اینطوری راحت ترم.
+ هیونگ، تو 20 سال ازش بزرگتری.
-- خب که چی؟ این دلیل نمیشه شبیه پیرمردا باشم، مگه نه هیون؟
لبخندی زد و تایید کرد.
_ بله، شما واقعا جوون بنظر میرسید.
-- دیدی بهت گفتم!
جونمیون لبخند مغروری روی لباش نشوند و چشم غره ای به چانیول رفت.
-- راستی، من خیلی دربارت شنیدم، هیون. داییت همیشه طوری ازت تعریف میکنه انگار داره از دوست دخترش حرف میزنه.
_ واقعا؟
با تعجب به داییش نگاه کرد ولی اون مرد هیچی نگفت و فقط با لبخند به بحثشون خیره شد.
-- معلومه! تا قبل از اینکه برگردی، موضوع بحثامون تو بودی. همش میگفت خوش شانس ترین آدم روی زمینه که خواهرزاده ای مثل تو داره. تا قبل از این فکر میکردم داره چرت و پرت میگه اما الان که دارم میبینمت، واقعا بهش حسودی میکنم. ظاهر و چهره تو، توی یه سطح دیگه اس... مثل یه فرشته ای که از بهشت اومده.
_ شاید چون مامان و مامانبزرگم خیلی زیبان.
اینکه جونمیون داشت از زیبایی و ظاهرش تعریف میکرد، حس خاصی بهش دست نمیداد اما چیزی که جذبش کرده بود...
حرفای اون مرد درباره تعریف هایی بود که چانیول ازش میکرد.
یعنی وقتی نبود، همیشه دربارش صحبت میکرد و میگفت خوش شانس ترین آدم دنیاست؟
پس...
چرا خودش انقدر گستاخ بود و طوری رفتار میکرد انگار میخواد به داییش حمله بکنه؟
مدیر با قدمای بلندی به سمتشون اومد و جعبه بزرگی رو به دست جونمیون داد.
** اینم از کت شلوار شما، آقای کیم.
-- ممنونم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Rude "persian ver" [Complete]
Fanficبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...