♪LOVE KNOWS NO BOUNDARIES♪

460 90 4
                                    


با تعجب به سمت دوستش که اون روز به طرز ترسناکی ساکت شده بود و فقط آه میکشید، چرخید.
حتی سر صبحونه هم بکهیون خیلی عصبی بنظر میرسید و با هیچکس حرفی نزد. وقتی توی ماشین بودن، به جای اینکه صندلی جلو کنار داییش بشینه، دوباره برگشته بود عقب.
چانیول هم وضعیت بهتری نداشت و دقیقا همینطوری بود، حتی یه کلمه هم از دهنش خارج نشده بود و میتونست شرط ببنده حتی نفهمیده بکهیون کنارش نَشِسته.
آروم دستشو جلو برد و شونه دوستشو لمس کرد.
-- بک؟ حالت خوبه؟
لبخند کمرنگی روی لب پسر کنارش شکل گرفت.
_ آره، چطور مگه؟
-- هیچی، از سر صبح هی داری آه میکشی.
_ واقعا؟
و دوباره بی اهمیت به حرف کیونگسو، نگاهشو به سمت تخته روبه روش برگردوند.
میدونست یه چیزی شده. بکهیون هر وقت میخواست چیزی رو پنهان کنه، اینطوری رفتار میکرد.
-- دوباره با چانیول آجوشی دعوا کردی؟
_ نه، نکردم.
-- خب پس چیشده؟ چیزی بین تو و داییت اتفاق افتاده؟
تک تک جزئیات خوابی که دیشب دیده بود، توی ذهنش به تصویر کشیده شد. اصلا چطوری اون خوابو دیده بود؟ اونم با کی؟ با داییش!
چرا باید بین تموم آدمای دنیا، اون مرد داییش میشد؟
-- اگه مشکلی داری، میدونی که میتونی باهام حرف بزنی. باشه؟
با لبخند سرشو تکون داد.
_ باشه، نگران نباش. من هیچی رو ازت قایم نمیکنم، سو.
حرف مفت میزد...
مغزش داشت با اون خوابی که شب قبل دیده بود، منفجر میشد و این خیلی نگران کننده بنظر میرسید. یه خواب خیس با داییش...
چطور میتونست به کسی بگه همچین خوابی دیده؟

***

با کلافگی، شقیقه هاشو ماساژ داد.
اصلا نمیتونست روی کارش تمرکز کنه و حتی نگاه کردن به مدارکی که باید چک میکرد، باعث میشد سردرد بگیره.
چطور میتونست بعد از اون خوابی که دیده، کار کنه؟ به چه دلیل کوفتی باید با خواهرزاده شو توی یه خواب خیس میدید؟
درسته بیبی هیون خیلی پرستیدنی بنظر میرسید ولی انقدر تنها و بیچاره شده بود که با خواهرزاده کوچولوش اون خوابو ببینه؟
آهی کشید و دکمه تلفن روی میزشو فشار داد.
+ منشی کیم!
-- بله، آقای پارک؟
+ میشه امروز همه برنامه های منو کنسل کنی؟
-- چرا؟
+ حالم خوب نیست. اگه مسئله مهمی وجود داره که باید بررسیش کنم، برام ایمیل کن. توی خونه چکش میکنم.
-- بله، حتما.
دستشو از روی دکمه برداشت و مشغول تمیز کردن میزش شد. بعد از تموم شدن کارش، کت و سوویچشو برداشت و به سمت آسانسور رفت. تا در آسانسور باز شد، مادرشو همراه با منشیش دید.
خانوم پارک نگاهی به کت و سوویچ توی دستش انداخت.
+ سلام...
= کجا داری میری؟
+ خونه... حالم خوب نیست.
= واقعا؟
با لبخند سرشو برای زن نگران روبه روش تکون داد.
= میخوای به راننده بگم ببرتت بیمارستان؟ یا به دکتر سو زنگ بزنم بیاد خونه معاینه ت کنه؟
+ نه، مامان. خودم میتونم رانندگی کنم و نیازی به دکتر نیست. میرم خونه، قرص میخورم و میخوابم.
= هیون و سو چی؟
با شنیدن اولین اسم، قلبش یه ضربان جا انداخت.
+ فکر کنم نمیتونم بیارمشون.
= اشکالی نداره، خودم میرم.
با باز شدن در آسانسور، مادرش ضربه آرومی به شونش زد.
= برو خونه استراحت کن. باشه؟
+ باشه مامان.
خانوم پارک لبخندی بهش زد و با چشمایی که سوال "نکنه دوباره با هیون دعوا کرده؟" داخلشون روشن خاموش میشد، آسانسورو ترک کرد.
وقتی به پارکینگ زیرزمینی شرکت رسید، از آسانسور بیرون اومد و سریع سوار ماشینش شد اما به جای اینکه خونه بره، روبه روی کافه مورد علاقه ش پارک کرد.
هر وقت نیاز به تنهایی داشت و میخواست فکر کنه، سراغ مانگا کافی بار میومد.
وارد کافه شد و نگاهی به اطرافش انداخت.
مثل همیشه، اونجا پر از مشتری بود اما چانیول مشتری وی آی پی محسوب میشد و جایگاه مخصوصی داشت.
-- اوه، یول! خیلی وقته ندیدمت.
لبخندی به مرد پشت بار زد.
+ این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود، شیومین هیونگ.
کارت عضویتشو از جیبش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
+ وقت داری؟
شیومین کارتشو برداشت و روی دستگاه مخصوص قرار داد.
-- معلومه که دارم. نوشیدنی میخوری؟
+ هات آمریکانو با چند تا ماکارون کوچیک لطفا.
-- باشه.
کارتشو بهش پس داد و مشغول آماده کردن سفارشش شد.
-- توی قسمت وی آی پی منتظرم باش، میام پیشت.
+ باشه هیونگ...
وارد قسمت وی آی پی شد و روی مبل راحتی نشست تا هیونگش بیاد. هیچکس اونجا نبود، شاید چون مشتری های اون قسمت اکثرا آخر هفته ها میومدن...
ناخودآگاه دوباره ذهنش مشغول بکهیون شد، اصلا نمیتونست اون خواب لعنت شده رو از مغزش بیرون بندازه.
اون خواب، یه خواب عادی محسوب نمیشد...
چرا با خواهرزاده ش؟ درسته بکهیون خواهرزاده واقعیش نبود اما چرا باید همچین اتفاقی میوفتاد؟
بعد از ده دقیقه، شیومین با یه فنجون بزرگ هات آمریکانو و بشقاب کوچیکی از ماکارون های رنگی، سر رسید. خوراکی ها رو روی میز گذاشت و روبه روی چانیول نشست.
-- خب، حالت چطوره؟
گاز کوچیکی به ماکارون سبز رنگ زد و دوباره داخل بشقاب گذاشتش.
+ اون برگشته...
-- میدونم، اینجا هم اومد.
چشماش گرد شد.
+ چی؟ هیون اومده اینجا؟
-- مگه درباره لوهان حرف نمیزنی؟ نمیدونستی برگشته؟
با خیال راحت، سرشو تکون داد.
+ میدونستم، توی مهمونی خانوادگی جونمیون هیونگ دیدمش.
-- چیشد؟
+ هیچی نشد... حرفاشو زد ولی با جمله خوبی تمومش نکرد. من درکش میکنم، به خاطر احساسات من آسیب بزرگی دید و بهش حق میدم ازم متنفر باشه. فقط امیدوارم به خوشبختی که همیشه دنبالشه، برسه.
-- اوهوم... خب اگه درباره لوهان حرف نمیزدی، پس کی برگشته؟
دلیلی که باعث شده بود به اونجا بیاد، دوباره توی ذهنش پر رنگ شد.
+ خواهرزاده ام... هیون!

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now