♪BB CHICKEN♪

374 92 0
                                    


-- یااا! چت شده؟
به دیوار دستشویی تکیه داد و با تعجب به سهونی که داشت صورتشو از شدت عصبانیت میشست، نگاه کرد. میدونست اون لحظه هیچ حرفی از دهنش بیرون نمیاد.
-- میدونی... من بیشتر از تو اونو میشناسم.
پسر کوچیکتر دست از آب پاشیدن به صورتش برداشت و از آینه به جونگین خیره شد.
-- لوهان هیونـ... نه یعنی معلم شیو، با هیونگم دوسته.
سهون محکم روی اهرم شیر کوبید و آبو بست.
= خب که چی؟ چرا داری به من میگی؟
-- فکر میکنی احمقم؟ هر روز میبینم چطوری بهش خیره میشی. هر وقت نگاهت بهش میوفته، چشمات برق میزنه.
= نمیفهمم چی میگی!
آهی کشید و سرشو تکون داد، از اون پسر زبون نفهم آبی گرم نمیشد.
-- میدونم سهون... میدونم معلم لوهانو دوست داری.

***

_ خیلی جالبه مگه نه؟ باورم نمیشه دوباره دیدمت، هیونگ!
// هی، من اینجا معلمتم! نباید بهم بگی هیونگ.
_ بیخیال... برام مهم نیست معلمی یا هر چیز دیگه، تا اونجایی که یادمه تو هیونگمی.
// عه؟ اونوقت از کی تا حالا هیونگت شدم؟
_ از وقتی برام غذا خریدی... عادیه بهت بگم «هیونگ» اما خیلی تغییر کردی، اصلا نتونستم بشناسمت. چطور یه نفر میتونه توی سه سال این همه تغییر کنه؟
// خودت چی پس؟ از 3 سال پیش تا حالا خیلی بزرگ شدی. اون موقع مثل یه پاپی کوچولوی کیوت بودی و حالا نگاه کن... با موهای قرمزت مثل یه مرد بالغ شدی اما به هرحال تونستم بشناسمت.
با بی قیدی خندید و دستشو بین موهاش برد.
_ بقیه میگن با موهای قرمز بهتر بنظر میرسم. خودمم خیلی ازش خوشم میاد، جذابم میکنه.
// بقیه درست میگن.
_ حالا که همدیگه رو دیدیم، باید به قولمون عمل کنیم.
// ها؟ قول؟
قلب لوهان از حرکت ایستاد. نکنه...
_ آره، باید ناهار دعوتت کنم. بهت قول داده بودم غذایی رو که برام خریدی جبران کنم، مگه نه؟
// آره آره...
نفس راحتی کشید و سرشو تکون داد، فکر کرد اون پسر میخواد درباره قولای دیگشون صحبت کنه.
_ بیا امروز بعد از مدرسه بریم.
// امروز؟
_ آره.
// خب، من مشکلی ندارم اما... نباید اول از کسی اجازه بگیری؟
_ اوه راست میگی! باید به مامان بزرگم زنگ بزنم.

***

بدون پلک زدن، به صفحه گوشیش نگاه میکرد. حتی نمیدونست به چی زل زده...
اصلا نمیتونست حواسشو جمع کنه. چطور میشد با وجود اون پسر برنزه تمرکز کنه؟ مگه فکر و خیال بهش اجازه میداد؟
دیشب اتفاقی افتاد که تا حالا هیچوقت تو زندگیش تجربه نکرده بود.
اونم چی؟
سه بار تحریک شدن توی یه شب!
خوابای عجیب غریبی دیده بود. نه یک بار، سه دفعه کوفتی!
توی خوابش، کای به دیوار کلاس چسبونده بودش و با خشن ترین حالت بفاکش میداد.
بدترین قسمتش این بود که با لباس زیر خیس از خواب پریده بود و نمیدونست از دست رویاهای کثیفش به کی پناه ببره.
لباسشو عوض کرد و خوابید اما دوباره...
توی دومین خوابش، روبه روی کای زانو زده بود و انگار که برده ش باشه، از دستوراتش پیروی میکرد ولی اصلا با این قضیه مشکلی نداشت و یجورایی لذت هم میبرد.
و دقیقا لحظه ای که ارباب با شدت واردش شد، از خواب پرید...
مثل آدمی که توی آب افتاده باشه، تمام تنش خیس از عرق بود و لباس زیرش هم... تعریفی نداشت.
دوباره لباساشو عوض کرد، میترسید بخوابه اما اونقدر خسته بود که چشماش بسته شد و رویای سوم سراغش اومد.
این دفعه جونگین اومده بود پیشش.
باهم داخل یه فروشگاه بزرگ قرار گذاشته بودن و میخواستن خرید کنن ولی لحظه ای که داشت توی اتاق پرو لباسا رو میپوشید، اون پسر گیرش انداخته بود و...
با بیچارگی از خواب پرید.
نمیخواست به وضعیت پایین تنه ش نگاه کنه. اصلا نمیدونست یه آدم قابلیت سه بار تحریک شدن توی یه شبو داره و همه اینا تقصیر کیم فاکینگ جونگین بود!
توی فکر بود که با بیرون کشیده شدن یکی از هندزفریاش از جا پرید. سرشو چرخوند و با عامل تمام بیچارگی های شب گذشته ش روبه رو شد.
= جـ..جونگین...
کای همینطور که چشمش به صفحه گوشی بود، با چشمای قلبی شده بهش اشاره کرد.
-- خدای من، کیونگی! بلدی آشپزی کنی؟
گیج شده از لقب جدیدی که بهش نسبت داده شده بود، نگاهشو بین گوشی و پسر کنارش رد و بدل کرد.
= ها؟ اوه، آره! من عاشق آشپزیم.
هر وقت ذهنش درگیر فکر کردن به مشکلی میشد، ویدیوهای آشپزی یا کنسرت نگاه میکرد تا یه کم قلب و ذهنشو آروم کنه.
-- واو، چقدر خفن!
جونگین آرنجاشو روی میز گذاشت و چونشو به دستاش تکیه داد.
-- برای منم غذا درست میکنی؟
آب دهنشو قورت داد و سعی کرد به اون صورت کیوت که یه هیولا سکسی پشتش قایم شده بود، نگاه نکنه.
= نه، نمیخوام!
-- ها؟ چرا؟
= من فقط... نمیخوام دیگه.
سنگینی نگاه دلخورشو حس میکرد اما نباید به چشماش خیره میشد. نباید...
-- خیلی خسیسی.
قلبش با نزدیک تر شدن پسر برنزه، کنترل خودشو از دست داد و با سرعت سرسام آوری شروع به تپیدن کرد.
= اممم... میگم که... تو کلاس نداری؟
-- نه، ما هم این زنگ مثل شما مطالعه آزاد داریم.
= دوست دیگه ای نداری باهاش حرف بزنی؟
-- دارم اما میخوام با تو حرف بزنم.
= اما من...
حرفش با جمله بعدی جونگین توی دهنش موند.
-- میدونی کیونگی؟ تو خیلی کیوتی!
= ها؟
-- مطمئنم قبلا خیلی شنیدیش، مگه نه؟
= نه...
-- چی؟
پسر با چشمای گرد شده سیخ نشست و انگار که داره چیز غیر ممکنی رو میشنوه، بهش خیره شد.
-- پس آدمای دور و اطرافت حتما کور بودن که نتونستن الماسی مثل تو رو ببینن.
= نه... درواقع تو اون کسی هستی که عجیب غریبه، به جز تو قبلا هیچکس این حرفو بهم نزده بود. فکر کنم چشمای خودت مشکل داره.
-- خب پس بذار صورتتو از نزدیک ببینم.
و بلافاصله بعد از حرفش، طوری به سمت صورتش خم شد که میتونست قسم بخوره قلبش بعد از اون همه تپیدن دچار شوک شده و از کار ایستاده. انقدر بهش نزدیک بود که میتونست گرمای نفساشو حس کنه.
= اممممم... خب، همچنان نظرم همونه. حتی از این فاصله هم خیلی کیوتی.
آب دهنشو با صدا قورت داد و چشماشو به سمت دیگه ای بگردوند.
-- یااا! چـ..چیکار میکنی؟
= حالا که از دارم نزدیک نگات میکنم... لبات چقدر شبیه قلبه!
-- جـ..جونگین... تو خیلی... خیلی نزدیک اومدیا...
دستاشو روی شونش گذاشت و سعی کرد هولش بده عقب اما فایده ای نداشت.
= کیونگی... فکر کنم خیلی دلم میخواد یه کاریو انجام بدم.
-- چی؟
= اگه انجامش بدم، منو میبخشی مگه نه؟
-- میخوای چیکار کنی؟
= فکر کنم... میخوام ببوسمت!
-- ها؟
با نزدیکتر اومدن پسر، چشماش تا آخرین درجه گشاد شد.
-- جـ..جونگیـن!
چشماشو سریع بست تا شاهد اتفاق عجیبی که میخواست بیوفته، نباشه اما بعد از چند ثانیه به جای حس گرمی روی لباش، صدای خنده بلند جونگین به گوشش رسید.
با تعجب چشماشو باز کرد و بهش خیره شد.
= تو واقعا خیلی کیوتی.
احساس کرد داره از حرص میترکه، سریع گوشیشو برداشت و ایستاد.
-- عوضی!
خنده کای با دیدن ناراحتی دوست جدیدش، قطع شد. وقتی کیونگسو ازش دور شد، دنبالش رفت تا از دلش در بیاره.
= کیونگسو، صبر کن!
بدون اینکه به اون سیاه سوخته عوضی اهمیت بده، تند تند از کنار دانش آموزا رد میشد تا خودشو به کلاس برسونه اما بالاخره جونگین بهش رسید و دستشو محکم چسبید.
= کیونگی صبر کن دیگه...
سعی کرد دستشو بیرون بکشه.
-- ولم کن!
= ببخشید... فقط میخواستم باهات شوخی کنم، عکس العملت خیلی کیوت بود. ببخشید اگه ناراحتت کردم.
-- اولا، دیگه حق نداری بهم بگی کیوت... دوما، من باهات هیچ شوخی ندارم. سوما، ولم کن.
دوباره خواست دستشو آزاد کنه و بره که پسر روبه روش اجازه نداد.
= من واقعا معذرت میخوام، خواهش میکنم منو ببخش
-- انقدر اذیتم نکن و برو پیش دوستات.
با قدرت دستای جونگینو کنار زد و ازش دور شد.
با لبای آویزون به رفتن کیونگسو نگاه کرد، دائما جمله "احمق، تو یه احمقی" توی ذهنش روشن و خاموش میشد.
= من واقعا ازت خوشم میاد...
وقتی مطمئن شد پاهای کیونگ از شنیدن حرفش خشک شده، سریع خودشو بهش رسوند.
= ببین، من تا حالا با هیچکس قرار نذاشتم و نمیتونم درست حسابی با کسی که ازش خوشم میاد حرف بزنم. یکم توی این موارد احمقم... اما از وقتی تو رو دیدم، فکر کنم دوست دارم!... توی کلاس داشتی درس میخوندی و من میخواستم کتاب کمیکمو از لاکر سهون بردارم، دقیقا همون لحظه دیدمت. فقط داشتم به تو نگاه میکردم و... نمیدونم... ولی توی نگاه اول عاشقت شدم.
پسر بزرگتر با قیافه گنگی بهش زل زده بود و حس میکرد هنوز داره خواب میبینه. درست شنیده بود؟ نکنه اینم جزوی از توهمات مسخرش بود؟
= کیونگی... خواهش میکنم، من واقعا متاسفم!
-- راست میگی؟
= آره، خیلی معذرت میخوام.
-- نه، نه! منظورم اینه که... واقعا از من خوشت میاد؟
لبخند شیرینی روی لبای جونگین نشست.
= آره!
-- ولی ما همینطوری همدیگه رو میشناسیم و... من مثل بکهیون نیستم که بخوای توی نگاه اول عاشقم بشی.
= میدونم همدیگه رو تازه دیدیم و اینم میدونم که برای اعتراف کردن خیلی زوده اما دلم نمیخواد ازم ناراحت باشی و درمورد بکهیون... مگه اون چی داره؟ چرا نباید بتونم با نگاه اول عاشقت بشم؟
-- خب، بک... خیلی خوشگله و ظاهرش... میدونی اصلا شوخی نمیکنم ولی اون خیلی جذابه. درمورد تو هم... تو یه مدلی! درحالی که من هیچ چیز خاصی ندارم.
= این حرفت واقعا داره اذیتم میکنه، من هیچوقت راجبت اینطوری فکر نمیکنم. درمورد بکهیون هم همینطور. آره... اعتراف میکنم زیباییش شبیه فرشته هاست و انگار از بهشت اومده اما اونطور که تو میگی بهش نگاه نمیکنم. اون دوستمه و با تو خیلی فرق داره... هر وقت میبینمت، دلم میخواد برای من باشی. حس میکنم برای من ساخته شدی و وقتی به چشمات خیره میشم، میتونم خودمون و زندگی آیندمونو ببینم.
قلبش داشت از دهنش بیرون میزد.
-- اینایی که سرهم میکنی، لیریک آهنگ نیست؟
لبخند گنده ای روی صورت پسر روبه روش نشست.
= آره، رمانتیک نبود؟
-- یه ذره...
خنده بلند جونگین، لبخندی روی لبش آورد.
= آشتی؟
-- بستگی داره... مثل چند دقیقه پیش که شوخی نمیکنی؟
= اصلا، اما شاید دلم بخواد واقعا ببوسمت.
-- تا زمانی که نخوای واقعا ببوسیم، باهات مشکلی ندارم.
= باشه، پس دفعه بعدی خواستم ببوسمت ازت اجازه میگیرم، خوبه؟
-- فـ..فقط بیا تا وقتی زمان مناسبش برسه صبر کنیم، اونوقت میبینیم چی میشه.
= اما من حتما میبوسمت!
-- بهت گفتم که... باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد، باشه؟

Rude "persian ver" [Complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant