♪RED SUIT♪

192 39 1
                                    

_ برای صبحونه صدامون میزنن.

+ صبر کن، دارم با مامان صحبت میکنم.

و اسکرین گوشیشو بهش نشون داد تا متوجه بشه.

_ پس پایین منتظرتم.

+ باشه عزیزم.

با لبخند مهربونی بکهیون رو بدرقه کرد و بلافاصله بعد از رفتنش، دوباره تلفن رو روی گوشش گذاشت.

+ کلا یادم رفته بود.

-- خوشبختانه تونستم یادت بندازم.

+ انقدر سرمون با برنامه کاری و شایعه ها و مشکلات شلوغ شد که فراموش کردم.

-- حالا که اونجایی و چیزی هم برای نگرانی وجود نداره. فقط مطمئن شو همه چیز رو برای امسال آماده میکنی. دلم میخواست برای جبران از دست دادن سیزده سال گذشته اونجا باشم اما حس میکنم حضور من لازم نیست، امسال رو باید با تو بگذرونه.

+ باشه مامان، خیلی ممنونم که یادم انداختی.

-- حواست باشه اون روز رو براش خاص کنی، میدونم از پسش بر میای.


***


-- خب، میخواستید راجب چی حرف بزنید؟

بعد از صبحونه، آقای بیون و بکهیون به همراه چانیول توی سالن پذیرایی نشسته بودن و داشتن درباره هرچیزی که لازم بود راجبش حرف بزنن، فکر میکردن.

_ بابا شما سوالی نداری از ما بپرسی؟

-- معلومه، کلی سوال دارم که میخوام ازتون بپرسم.

چانیول لبخند خونسردی تحویل مرد روبه روش داد.

+ پس اول شما صحبت کنید.

-- بیاید با این شروع کنیم... چه اتفاقی توی کره افتاده؟

_ منظورتون ویدیوئه؟

-- داییت واقعا بهت تجاوز کرده؟

بکهیون سرشو به نشونه "نه" تکون داد و خودشو جلوتر کشید تا با چشماش بتونه درستی حرفاشو به پدرش نشون بده.

_ نه، حقیقت نداره.

بی پروا دست چانیول رو توی دستش گرفت و محکم فشار داد.

_ هرکاری که کردیم تمامش با رضایت خودم بوده. دایی هیچوقت بهم تجاوز نکرده و به اجبار باهام رابطه نداشته.

نگاه آقای بیون به گره دستاشون قفل شده بود.

-- پس داری میگی بهت تجاور نشده و اون رابطه... به خواست خودت بوده؟

_ درسته، من عاشق داییمم و از اونجایی که یه پسر بالغ محسوب میشم، میتونم هرکاری با کسی که عاشقشم بکنم.

+ هیونگ نیم، منم هیونو دوست دارم. نمیدونم شروع این عشق از کجا بود اما وقتی ازش خبردار شدم که هیون به کره برگشت و با ما زندگی کرد.

-- و درباره ویدیو دوم؟ میخواین چیکار کنید؟

نگاه معناداری بین چانیول و بکهیون رد و بدل شد.

_ بخاطر همین اینجاییم، بابا.

+ اینجاییم تا برامون دعای خیر کنید.

برای گفتن ادامه حرفش چشماشو بست، زیادی استرس بهش غلبه کرده بود.

-- برای قرار گذاشتنتون؟ اگه میخواید باهم باشید من مشکلی ندارم. تا وقتی بکهیون خوشحاله، همه چیز به خواست خودش پیش میره. جوری حرف میزدید که فکر کردم میخواید ازدواج کنید.

قلبشون از کار افتاد و نفسشون بند اومد. کجای همچین بحثی شبیه شوخی بود؟

_ درسته بابا.

-- حتما عزیزم، مخالفتی با قرار گذاشتنتون ندارم.

_ من درباره قرار حرف نمیزنم.

-- پس چی؟

_ ما...

نگاه عجیبشو به چانیول دوخت تا به زبون آوردن ادامه حرفش راحت تر باشه.

_ میخوایم با هم ازدواج کنیم.

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now