♪ANGER♪

348 90 4
                                    

-- آها... پس شما سه سال پیش توی لندن دیدینش؟
معلم شیو در جواب سوال سهون، سرشو تکون داد و تایید کرد.
_ من که توی کلاس بهت گفتم.
بکهیون همزمان که گاز بزرگی به مرغش میزد، چشم غره ای به دوست قدبلندش رفت. کنار لوهان نشسته بود و روبه روشون کیونگسو و سهون قرار گرفته بودن.
-- که اینطور...
لبخند بزرگ و احمقانه اون دراز، واقعا غیرقابل تحمل بود. لوهان نگاه پرحسرتی به  مرغا انداخت و آهی کشید.
// این مرغا باید با آبجو خورده بشن، حیفه واقعا.
با شنیدن این جمله جوری چشماش برق زد که چشم سه نفر دیگه رو کور کرد.
_ میخوای آبجو سفارش بدیم؟
با اخم معلمش، برق چشماش خاموش شد.
// نخیر! شماها زیر سن قانونی هستید و منم معلمتونم. نمیخوام به خاطر مست شدن باهاتون توی دردسر بیوفتم.
چرخی به چشماش داد و پوفی کشید.
_ هیونگ من از 16 سالگی آبجو میخورم.
// باشه ولی کار درستی نیست!
_ این زندگی منه، پس به خودمم مربوطه...
هنوز جمله شو کامل نکرده بود که کیونگسو یهویی وسط حرفش پرید.
= آقای شیو، خواهش میکنم یه چیزی بهش بگید که آدم بشه و سر عقل بیاد. همیشه لجبازه و به حرف هیچکس گوش نمیده.
با حرص، زبونشو درآورد و نشون اون پنگوئن زشت داد.
_ خودتو بکشی من همینم و قرار نیست به حرفات گوش بدم.
خنده لوهان بخاطر بچه بازی دانش آموزاش بالا رفت.
// همیشه اینطوری باهمدیگه رفتار میکنید؟
_ یه جورایی...
مرد بزرگتر به لبخند شیرینی اکتفا کرد و خواست به رون مرغش گاز بزنه که سنگینی نگاه خیره پسر روبه روش، اجازه نداد لقمه درست از گلوش پایین بره.
اون لبخند احمقانه و گندش دیگه چی میگفت؟
// چیزی شده؟
-- اوه، نه! من فقط... فقط باورم نمیشه اینطوری دور هم جمع شدیم و غذا میخوریم... البته خیلی بهتر میشد اگه این دوتا مزاحم نبودن.
سهون قسمت آخر حرفشو انقدر آروم گفت که فقط خودش فهمید. توی ذهنش داشت نقشه قتل بکهیون و کیونگسو رو میکشید که خنده معلمش قند توی دلش آب کرد.
// خیلی غذا بخور سهونی. امشب شام به حساب بکهیونه.
چشماش بیشتر از اون نمیتونست شکل قلب به خودش بگیره.
سهونی؟!
دیگه هیچ آرزویی توی زندگیش نداشت.
قلبش از شدت هیجان، با سرعت دو برابر میتپید. گلوشو صاف کرد که بتونه با جنتلمنی جواب لوهانو بده.
-- از اونجایی که هفته بعد یه برنامه مهم دارم، رژیم گرفتم اما چون شما گفتید خیلی غذا بخورم، نمیخوام بی احترامی بشه... فکر کنم باید امشب خیلی بخورم.
// با رژیم گرفتن خودتو اذیت نکن، همینجوریشم هیکلت خیلی خوبه.
مرد بزرگتر با لبخند حرفشو زد، چندتا رون مرغ برداشت و داخل بشقاب سهون گذاشت.
نگاهی به غذای روبه روش کرد و آهی از بین لباش خارج شد. الان حتی اگه فرشته مرگ میومد سراغش و برای نخوردن مرغ تهدیدش میکرد، نمیتونست غذایی که عشقش براش گذاشته رو نخوره.
-- باشه، مشکلی نیست.
یه دونه رون برداشت و سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار یه اتفاق معمولی و کاملا عادی داره توی زندگیش میوفته و اصلا از فشفشه ها و جیغ کر کننده درونش خبری نیست.
// رژیم خوبه اما وعده های اصلی غذاییتو به هیچ وجه کنار نذار و مطمئن شو رژیمت به درست ترین و سالم ترین روش پیش بره.
-- میدونم، لازم نیست بهم یاد بدید! ما الان بیرون از مدرسه ایم و شما فقط اونجا معلم منید.
لوهان بدون اینکه از جواب دانش آموزش ناراحت بشه، "باشه" ای گفت و دوباره مشغول غذا خوردن شد.
بکهیون تقریبا میدونست چرا سهون به زور باهاشون اومده و حالا میخواد با کاراش توجه معلمشونو جلب کنه ولی هنوزم از حدسش مطمئن نبود.
_ هیونگ، تو با کسی قرار میذاری؟
غذا توی دهن پسر قد بلند موند و با کنجکاوی به مرد روبه روش خیره شد. راستش، خودشم میخواست جواب این سوالو بدونه اما هیچوقت جرئت پرسیدنشو نداشت.
// خب... درحال حاضر نه.
لبخند بزرگ و گشادی روی لبش نشست.
_ اون عوضی که اون موقع درموردش باهام صحبت کردی چی؟
دست لوهان برای برداشتن یه مرغ دیگه خشک شد و با چشمای گرد شده به سمت بکهیون برگشت.
سهون دیگه نتونست جلوی فضولیشو بگیره...
-- عوضی؟ کدوم عوضی؟
پسر موقرمز چشم غره ای بهش رفت.
_ حالا یه نفری هست.
و روشو برگردوند تا جواب معلمشو بشنوه.
// خب... چند روز پیش دیدمش اما مثل اینکه منو نشناخت.
_ واقعا؟ خیلی عوضیه!
// آره، درست میگی.
اینطور نبود که لوهان دلش بخواد در برابر دوست پسر سابقش گارد بگیره و ازش متنفر باشه، فقط میخواست با بکهیون بازی کنه و هرچی اون پسر میگه رو تایید کنه.
_ اوه، یادته اون روز بهت قول دادم انتقامتو ازش بگیرم؟ اینکارو بکنم؟
// هنوز یادته؟!
_ معلومه! قولا برای من خیلی مهمن و همیشه تمام تلاشمو میکنم به قولایی که دادم عمل کنم... خب حالا چیکار کنم؟ میخوای شیشه ماشینشو بیارم پایین؟ میخوای برم جلوش وایسم بهش فحش بدم؟ هرکاری دوست داری بهم بگو، انجامش میدم.
با صدای بلند زد زیر خنده.
// بکهیون تو خیلی بامزه ای!
_ اما من دارم باهات جدی حرف میزنم، هیونگ.
خنده لوهان قطع نمیشد و همینطور که سعی میکرد جلوی خودشو بگیره، سرشو به نشونه "نه" تکون داد.
// نه نمیخواد، من اصلا با اون مشکلی ندارم. راستش خیلی وقته از عشقش دست کشیدم. مگه همون سه سال پیش بهت نگفتم دارم سعی میکنم فراموشش کنم؟ اون یکی دیگه رو دوست داشت...
-- صبر کنید ببینم!
با صدای بلند سهون، هر سه نفر به سمتش برگشتن.
-- تو با یه عوضی قرار میذاشتی که همزمان داشته با یکی دیگه قرار میذاشته؟ فکر کرده کیه که میتونه بهت خیانت کنه؟
// خدایا، آروم باش سهونی! اون که به من خیانت نکرد. فقط وقتی با من قرار میذاشت، همش درباره یه پسر دیگه حرف میزد. خیانتی در کار نبود.
این دفعه کیونگسو اخماشو توی هم کشید و از معلمش حمایت کرد.
= اینم یه نوع خیانته! فکر کنم باید بریم یه درس درست حسابی بهش بدیم بکهیون.
_ آره، منم همینطور فکر میکنم.
لوهان با چشمای گرد شده، تند تند دستشو تکون داد.
// هی هی هی! من الان خوبم. لازم نیست خودتونو اذیت کنید، باشه؟ من حالا خوشحالم و زندگی خودمو دارم و مطمئنم اونم زندگی خودشو داره.
_ الان خوشحالی؟ فکر کردم با کسی قرار نمیذاری.
// خب راستش... یکی از معلما یه کراش بزرگ روم داره.
بکهیون ذوق زده از اعترافی که از هیونگش گرفته بود، خودشو جلوتر کشید.
_ واقعا؟ کراش؟ منظورت چیه هیونگ؟ بیشتر بگو!
// هفته دومی که توی مدرسه تدریس میکردم، هر روز صبح یکی شکلات و یه شاخه گل رز برام روی میز میذاشت. توی یه کاغذ هم نوشته بود عاشقمه.
لوهان زیر چشمی به پسری که خودشو زده بود به اون راه و داشت با بیخیالی غذاشو میخورد، نگاه کرد.
_ واو، واقعا؟ میدونی کیه؟
// نه، فقط میدونم یه اسم سگ مانندی هم داره... چی بود؟ آها، وی وی!
کیونگسو با تعجب به معلمش خیره شد.
= از کجا میدونید؟
// داخل یکی از کاغذایی که با شکلات و رز روی میزم گذاشته بود، اسمشم نوشته بود. مثل اینکه همیشه درباره من با سگش حرف میزنه، میگفت وی وی خوشحاله که یه بابای جدید یا یه همچین چیزی داره.
_ اووو، چقدر کیوت!
بکهیون با چشمای ریز شده به سمت پسر قدبلندی برگشت که داشت بدون هیچ اهمیتی به بحثشون، سالاد میخورد.
بلافاصله متوجه شد چی داره توی ذهن سهون میگذره و میتونست قسم بخوره الان چقدر داره به بابای وی وی حسودی میکنه.

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now