خیلی وضعیت موذب کننده ای بود.
نه...
درواقع وحشتناک بود!
دوتاشون روی صندلی نشسته بودن و به هرجایی نگاه میکردن غیر از چشمای همدیگه.
چانیول خسته از موقعیتی که توش گیر افتاده بود، به طرف دوست پسر سابقش برگشت و بهش خیره شد. اصلا انتظار نداشت بعد از 8 سال ببینتش...
فکر میکرد لوهان بعد از شکست بزرگی که بخاطر حماقتش بهش هدیه داده بود، به چین رفته و هیچ وقت هم قصد برگشت نداره.
در هر صورت، سکوت نمیتونست وضعیتشونو بهتر کنه. پس تصمیم گرفت اول خودش شروع کننده مکالمه باشه.
+ تو...
// چطور...
همزمان صحبت کردنشون، موذب کننده تر بود ولی برای دوتا آدم بالغ خیلی بد بنظر میرسید که نتونن جلوی افکارشونو بگیرن و مکالمه منطقی نداشته باشن.
+ تو اول بگو.
بی اختیار، لبخندی روی لب لوهان نشست. میدونست اگه خودش این جمله رو میگفت، بازم چانیول اصرار میکرد اون اول حرف بزنه.
// پس... بالاخره تونستی هیونو ببینی.
+ سه هفته ای میشه که از لندن برگشته.
// حدس میزنم تا الان غرق عشق و محبت خودت کردیش و تمام دلتنگی چند سال دوری رو از دلش درآوردی.
+ فکر میکردم میتونم همچین کاری رو انجام بدم... اما نه، اون از من متنفره. بخاطر اینکه قولمو شکستم، ازم عصبانیه و همیشه گاردش بالاست.
// اما تقصیر تو نبود! فقط کاری رو انجام دادی که نونات ازت خواست... اینکه هیچوقت به هیون نزدیک نشی.
+ هیون اینو نمیدونه...
// خب بهش بگو!
سرشو به نشونه نه تکون داد.
+ کاش میتونستم اما نمیشه. مهم نیست نونا مجبورم کرد قولمو بشکنم، هرچی باشه اون مادرشه. نمیخوام براش سو تفاهم بشه که مادرش آدم بدی بوده... هیون عاشق نوناست.
// باشه اصلا میگیم نمیخوای براش سوتفاهم پیش بیاد ولی پس تو چی؟ خوبه که الان فکر میکنه بدترین آدم دنیایی؟
+ اوهوم... مشکلی باهاش ندارم.
// مزخرف نگو!
چشماش از این همه صراحت لوهان گرد شد ولی به روی خودش نیورد و تک خندی زد.
// یول، فکر میکنی میتونی همچین چیزی رو تا ابد پنهان کنی؟ بالاخره یه روزی متوجه میشه و میدونی کی بیشتر از همه آسیب میبینه؟ تو؟! یا مادرش که فوت کرده؟!... بفهم اینو، هیون کسیه که بدترین ضربه رو از این رازداری میخوره! اون الان ازت متنفره چون به قولت عمل نکردی، فکر کرده توی 13 سال گذشته فراموشش کردی ولی حقیقت یه چیز دیگه است! پارک چانیول، خودشو بخاطر این دوری عذاب داد و مثل دیوونه ها برای خواهرزاده ش دلتنگی کرد اما سراغ بیبی هیونش نرفت چون خواهرش ازش خواسته بود. و در نهایت، آسیب زیادی دید.
+ اگه کسی چیزی بهش نگه، نمیفهمه...
پوزخند روی لب لوهان، باعث شد بیشتر برای خودش تاسف بخوره.
// فکر کردم بعد از تموم کردن رابطمون و رها کردنت، بالاخره میفهمی چی میخوای و برای داشتنش میجنگی اما هنوزم مثل قبلی... یه ادم احمق و کور!
مرد بزرگتر پوزخندشو روی لباش حفظ کرد و از جاش بلند شد.
// خیلی خوشحالم باهات بهم زدم و باید بگم که نگران نباش، من دیگه هیچ عشق و علاقه ای بهت ندارم. راستش، حس میکنم باید زودتر با این آدم ترسو بهم میزدم.
چانیول هم از جاش بلند شد و روبه روش ایستاد.
+ لوهان...
// من یه آدم جدید توی زندگیم پیدا کردم و باور دارم اینبار بیشتر از اینکه دوستش داشته باشم، دوستم داره... پارک چانیول، تو هم باید اینکارو بکنی! وقتی با من قرار میذاشتی، انقدر سرتو با کارات شلوغ میکردی که حتی وقت یه تماس کوتاه نداشتی. سعی کن تمرکزتو روی یه آدم جدید یا یه چیز دیگه بذاری... حالا هیونت برگشته و باید کاری رو انجام بدی که قلبت همیشه میخواسته. آسیب زدن به خودتو تموم کن و خواهش میکنم... خواهش میکنم فقط یک بار خودخواه باش و دست از این خوب بودنت بردار. خوب بودن احمقانت این معنی رو نمیده که واقعا مرد شایسته و مهربونی هستی، همچین چیزی فقط ازت یه عوضی میسازه. دقیقا مثل همون چیزی که 8 سال پیش بودی... یه اشغال عوضی!
و بعد از تموم شدن حرفاش، از مرد قدبلند دور شد.
چانیول آهی کشید و خودشو روی صندلی پرت کرد. اینکه دوباره دوست پسر سابقشو دیده بود و لوهان بهش اطمینان داد با فرد جدیدی آشنا شده، به معنای داشتن یه زندگی خوب و شاد بود.
پس میتونست با خیال راحت عذاب وجدانشو نسبت به اون مرد کنار بذاره و آروم بشه.
-- بنظر میرسه صحبتاتون خوب پیش نرفته...
جونمیون کنارش نشست و ضربه ای به شونش زد.
+ میدونستی لوهان برگشته و هیچی به من نگفتی؟
-- خودش گفت به کسی نگیم. شنیدم تو مدرسه ای که درس میده، صحنه اکشن ساختی. جونگین واسم تعریف کرده بود لوهان توی کلاس بکهیون تدریس میکنه و اون موقع که با پا زدی در دفترو شکوندی و خانواده یون رو به خاک سیاه نشوندی، اونجا بوده.
+ اونجا بود؟
سعی کرد تعجبشو دور بندازه و اون روز رو توی ذهنش مرور کنه ولی هیچ اثری از لوهان توی مغزش نبود.
میدونست معلمشون هم اونجاست ولی انقدر عصبانی و ناراحت بود که نمیتونست به هیچکس جز هیونش دقت کنه.
-- حالا بیخیال... فکر کردم وقتی برگرده، میتونید دوباره دوستای خوبی برای همدیگه بشید.
+ خیلی سخته دوباره مثل قبل دوست باشیم، هیونگ.
نفس خسته ای کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد.
+ تو که میدونی چقدر به احساساتش آسیب زدم...
-- آره، خیلی عوضی بودی. هیچ اهمیتی بهش نمیدادی و هروقت همدیگه رو میدیدید، تمام حواستو به کارات میدادی یا اونقدر از هیون حرف میزدی که حوصله ش سر بره... میدونی چیه؟ حالا که دارم بهش فکر میکنم... نظرت چیه با خواهر زاده ت ازدواج کنی تا یه ملت از دستت راحت بشن؟ خیلی بهم دیگه میاید...
+ دیوونه شدی هیونگ؟ هیون خواهرزاده منه و 20 سال ازم کوچیکتره...
-- خب اگه بخوایم حقیقتو در نظر بگیریم، تو که دایی واقعیش نیستی و این یعنی حتی یه قطره خون مشترک هم ندارید. دوما، اگه هیون 20 سال بزرگتر از تو بود، اون موقع چیکار میکردی؟ الان همچین چیزی توی جامعه فرهنگ سازی شده. چی بود اسمش... ددی کینک؟
اگه هیونگش نبود مطمئنا به خاطر اون چشمک مسخره ش، یه مشت توی صورت میخوابوند.
+ خیلی با نمکی، هیونگ.
با پوکر ترین حالت ممکنش گفت و روشو برگردوند.
-- چرا؟ خیلی هات و سکسیه که...
کلافه از جاش بلند شد.
+ آره، هرچی تو میگی. میخوام برم پیش هیون.
-- نگران نباش. الان با جونگینه.
+ اون خواهرزاده منه و ما باهمدیگه اومدیم، پس خودم باید مراقبش باشم. بعدا میبینمت هیونگ. خدافظ.
سریع از جونمیون دور شد و روی عرشه رفت تا با هیون عزیزش وقت بگذرونه.
YOU ARE READING
Rude "persian ver" [Complete]
Fanfictionبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...