♪MURDER♪

177 46 0
                                    

با شنیدن صدای گریه های بکهیون سرش به سمت در چرخید. متعجب از اینکه چه ساعتی خواهرزاده ش سراغش اومده، نگاهی به ساعت روی میزش انداخت.
2 نیمه شب...؟!
پس چرا هیون هنوز بیدار بود؟

پتو رو از روی بدنش کنار زد و بلند شد، همینطور که به سمت در قدم برمیداشت صدای گریه های بکهیون هم واضح تر میشد.
هق هق های کسی که عاشقش بود، مستقیم روی قلبش تاثیر میذاشت و نابودش میکرد. دستشو بالا آورد و نقش های برجسته درو لمس کرد...
اشک چشماشو پر کرده بود.

خیلی دلش میخواست درو باز کنه، محکم به آغوش بکشتش و عطر تنشو نفس بکشه. دلش میخواست ببوستش و بگه همه چیز درست میشه اما... نمیتونست. هیچ چیز قرار نبود خوب پیش بره. حرفاشو باور کرده بود اما انتظار نداشت همچین اتفاقی براشون بیوفته.

نمیتونست جلو افکار مزخرفشو بگیره که بیبی هیونش بخاطر انتقام، با احساساتش بازی کرده. میترسید همه چیز انتقام 13 سال گذشته بوده باشه...

شنیدن هق هق های دردناک بکهیون، خودداریش رو از بین برد و بالاخره اشکاش گونه هاشو خیس کردن. کم کم حس کرد گریه های پسر کوچیکتر بند اومده و بعد از مدتی اونجا رو ترک کرد.
به در تکیه داد و همونجا نشست.

+ من..من خیلی متاسفم. کاش بدونی چقدر قلبم درد میکنه. زیادی آسیب دیدم.

خاطرات خوبی که اون چند وقته باهمدیگه داشتن، مثل فیلم از جلوی چشماش رد شد.
اشکاش تموم نمیشدن.
گوشیشو برداشت و برای بار صد هزارم اون ویدیو لعنت شده رو چک کرد. مهم نبود چقدر بگه حرفای خواهرزاده شو باور داره، چون نمیتونست...
اون ویدیو برای اینکه ادیت یا فوتوشاپ باشه، زیادی واقعی بود.

از جاش بلند شد و دوباره به ساعت نگاهی انداخت...
چند دقیقه از 3 گذشته بود.
مطمئنا بکهیون الان خوابیده بود. با خیال راحت از از اتاقش بیرون رفت و به سمت اتاق خواهرزاده ش قدم برداشت.
در آروم ترین حالت ممکن درو باز کرد تا با بیدار کردنش، دست خودشو رو نکنه. سرکی به داخل کشید که یکم رفع دلتنگی کنه اما...
نبود!

درو بیشتر باز کرد و داخل رفت. بکهیون اونجا نبود. حتی دستشویی و حمامم چک کرد اما نتونست هیچ اثری از پسر کوچیکتر پیدا کنه.
کجا رفته بود؟ از اتاق بیرون اومد و مستقیم سراغ اتاق مادرش رفت. با یه نگاه کوتاه متوجه شد هیون پیش مادربزرگش نخوابیده.

اینبار اتاق کیونگسو رو دید...
چرا نمیتونست پیداش کنه؟ خانوم پارک و کیونگسو توی خواب عمیقی بودن بخاطر همین نمیشد بیدارشون کرد.

حتما پیش ییشینگ رفته بود!
سریع از پله ها پایین رفت و عمارت اصلی رو ترک کرد. ساختمونی که خدمتکارا توش زندگی میکردن، یکم با عمارت فاصله داشت. بدون اینکه در بزنه، وارد اتاق هیونگش شد و با ندیدن بکهیون، ییشینگو از خواب بیدار کرد.

Rude "persian ver" [Complete]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora