وارد استخر سرپوشیده داخل عمارت شد و نگاهی به اطرافش انداخت. اون استخر بزرگ، زمانی رو یادش میورد که یه گوشه روی صندلی میشست و به حرکات حرفه ای داییش خیره میشد.
وقتی داشتن ناهار میخوردن، چانیول بهش گفت میخواد شنا بکنه.
واقعا براش سوال بود...
اون مرد خسته نمیشد؟ توی باشگاه یه عالمه ورزش کرده بود و حالا میخواست شنا کنه؟ به اندازه کافی با ورزش هایی که فقط آخر هفته ها میکرد، بدن هاتی داشت.
دیگه شنا زیاده روی بود.
نگاهش به مرد داخل آب افتاد که سرشو زیر آب میبرد و شنا میکرد. روی صندلی همیشگیش جا گرفت و بهش خیره شد.
از اینکه میتونست بدن بی نقص و عضله ای داییش رو بدون هیچ پوششی ببینه، لبخندی روی لبش نقش بست.
از روی صندلی بلند شد، گوشه استخر نشست و پاهاشو توی آب فرو کرد تا یکم بازی کنه.
_ اوووووه!
چرا انقدر آب سرد بود؟
_ سرده!
با بالا آوردن سرش، داییشو دید که داشت زیر آب به سمتش شنا میکرد. درسته توقعشو داشت اما باز شدن یهویی پاهاش و قرار گرفتن چانیول میونشون، یه کم ترسوندش.
_ دایــــــــــــی!
مرد بزرگتر همینطور که موهای خیسشو از روی صورتش کنار میزد، با لذت به ترسیدن خواهرزاده ش خندید.
+ ببخشید.
هرچقدر از جذابیت چان میگفت، کم بود. بهش حسودی میکرد. اگه پشت سرش یه سری آدم عوضی با داییش لاس میزدن، چی؟
چون هم اون سرکار میرفت و هم خودش مجبور بود مدرسه بره، نمیتونست 24 ساعت شبانه روز پیشش باشه. اگه وقتی همراهش نبود و یه نفر مخشو میزد، چی؟
+ بیا داخل آب بازی کنیم.
وقتی دست داییش روی پهلوهاش نشست، سرشو به نشونه "نه" تکون داد و دستشو میون موهای خیسش برد. لمس تارهای جذاب و خیسش براش لذت بخش بود.
_ بلد نیستم شنا کنم.
+ بلد نیستی؟ واقعا؟
_ اوهوم... هیچکس بهم یاد نداده.
+ میخوای بهت یاد بدم؟
_ نه، نمیخوام. برو شنا کن.
+ چرا؟ بیا توی آب.
_ نه... نمیخوام.
+ گفتم بیا دیگه!
و بدون اینکه بهش اجازه اعتراض بده، بدن بکهیونو به سمت خودش کشید و از صدای فریاد بلندش به خنده افتاد.
_ دایــــــــــــــــــــی!
داد و فریاداش تبدیل به جیغای ترسیده شد. دست و پا زدناش اجازه نمیداد چانیول کامل توی بغل خودش بگیرتش اما به سرعت سرشو بالای آب نگه داشت و اجازه نداد آب توی دهن خواهرزاده ش بره.
بک سریع دستاشو دور گردنش حلقه کرد و پاهاشو دور کمرش پیچیشد. وضعیتش دست کمی از گربه هایی که از آب میترسیدن، نداشت.
_ منو بذار بالا! زود باش منو بذار بالا!
انقدر خندیده بود که نمیتونست جوابشو بده. حلقه دستاشو دور بدن کوچیکش محکم تر کرد.
+ چرا؟ بیا باهم شنا کنیم، میخوام بهت یاد بدم.
بکهیون رسما داشت خفه ش میکرد. به هر ضرب و زوری خودشو از بدنش بالا میکشید تا با آب هیچ برخوردی نداشته باشه.
سرش توی سینه پسر کوچیکتر پرس شده بود و به سختی میتونست نفس بکشه.
_ نمیخوام... گفتم منو برگردون سرجام!
+ باشه باشه، اول سرمو ول کن. میذارمت سرجات.
_ نه نه نه! اگه ولت کنم، منو میندازی تو آب.
صداش از ترس میلرزید.
چرا انقدر کیوت بود آخه؟ اگه میگفتن کیوت ترین صحنه ای که قلبتو صافت کرده، چی بوده؟ همون موقعیت رو براشون تعریف میکرد.
+ ولت نمیکنم، بهم اعتماد کن... من هیچوقت رهات نمیکنم.
_ قول میدی؟
+ آره...
با اینکه داشت از ترس میمرد اما اعتمادی که توی قلبش به داییش داشت، باعث شد حلقه دستاش شل بشه و بدنش کم کم پایین بیاد و تا قفسه سینه توی آب فرو بره.
اونقدر بهم نزدیک بودن که وقتی صورتاشون روبه روی هم قرار گرفت، هیچ فاصله ای میونشون نبود.
آب دهنشو با صدای بلندی قورت داد، میخواست نگاهشو برگردونه اما لعنت... نمیتونست.
+ دیدی ولت نکردم؟
بدون اینکه جواب بده، همچنان با نگاه عمیقی به چشمای درشتش خیره موند. اتصال شیرینی که بین نگاهاشون بود، داشت چیزی رو توی قلب هاشون میساخت.
سکوت، فکراشونو به سمتی که نباید کشوند...
چانیول آهی کشید و با یه حرکت، هیونشو روی سنگ استخر گذاشت.
+ میرم شنا کنم... همینجا بمون.
_ باشه.
سرفه خشکش، نشون دهنده آبی بود که بخاطر اتصال نگاهشون از بدنش بخار شده بود. هنوزم قلبش از هیجان و کششی که میونشون داشت اتفاق میوفتاد، با صدای بلند خودشو به قفسه سینه ش میکوبید.
بعضی اوقات آرزو میکرد چانیول کنترلشو از دست بده و بدون فکر به آینده، باهم انجامش بدن اما میدونست چقدر برای اون مرد با ارزشه.
شاید بخاطر همین بود که داییش میخواست اولین بارشو براش خاص بکنه.
آهی کشید و به چانیول که دوباره مثل قبل مشغول شنا کردن بود، خیره شد.
YOU ARE READING
Rude "persian ver" [Complete]
Fanfictionبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...