خودشو جلوتر کشید و آرنجاشو روی لبه صندلی ها گذاشت.
_ خب، حالا قراره کجا بریم؟
جونگین از داخل آینه بهش خیره شد.
-- سهون میخواد لباس بخره، داریم میریم فروشگاه.
با تعجب به طرف سهونی که کنارش روی صندلی عقب نشسته بود، برگشت.
_ واقعا؟
= آره، لباسام تموم شده.
_ یااا! یعنی چی؟
-- ما لباسی رو بیشتر از دوبار نمیپوشیم.
اینبار نوبت کیونگسو بود که تعجب کنه.
+ واقعا؟
سهون حرف دوستشو تایید کرد.
= آره...
_ خدای من! عجب آدمای لوسی هستید. پس اگه یه لباسی رو دو بار بپوشید، میندازینش دور؟
= نه، میفروشمشون و سودی که از فروششون بدست اومده رو میدم خیریه.
_ پس اونقدرام که فکر میکردم لوس نیستید.
= آره، همه بهم میگن "فرشته"! میدونی که چقدر جذاب و مهربونم... اگه راستشو بخوای، دنیا ظرفیتِ داشتن آدمی به جذابیت منو نداره اما بازم متواضعم و با ظاهرم چشمای همه رو نورانی میکنم.
_ دوباره شروع کرد...
چرخی به چشماش داد و روشو به طرف پنجره چرخوند تا یه کم محیط بیرونو ببینه و از دست چرت و پرتای سهون خلاص بشه.
بخاطر ترافیک، رسیدنشون به فروشگاه حدود 45 دقیقه طول کشید. البته چون آخر هفته بود، مردم برای قرار گذاشتن، خرید یا وقت گذروندن با خانواده هاشون اومده بودن بیرون.
بالاخره جونگین ماشینو پارک کرد.
-- رسیدیم...
= دارم میترکم، باید برم دستشویی. میرم داخل، شماها هم بیاید.
سهون با تموم شدن حرفش، خودشو از ماشین پرت کرد بیرون و تا ورودی فروشگاه دوید.
با تاسف سرشو تکون داد و به طرف جونگین و کیونگسو برگشت. حتی اگه دوست صمیمیش هم چیزی بهش نمیگفت، وقتی اون دو نفر کنار همدیگه قرار میگرفتن، میتونست حبابای قلبی شکل دورشون رو ببینه.
"باید به لوهان هیونگ هم میگفتم بیاد..."
داشت با خودش فکر میکرد که دوتا دوست بی معرفتش بدون اینکه بهش توجهی کنن، به سمت ورودی راه افتادن. سریع دنبالشون کرد تا وقتی داره سعی میکنه یواشکی به حرفاشون گوش میده، ازشون جا نمونه.
یهویی سرجاش ایستاد و به عقب چرخید.
+ باشه، چندتا لباس با سلیقه خودم برات انتخاب میکنم اما من مثل تو مدل نیستم و تجربه انتخاب لباس برای کسی رو ندارم.
-- اشکالی نداره، هرچی انتخاب کنی رو میخرم و میپوشم. حتی اگه دخترونه هم باشه، باهاش مشکلی ندارم.
کیونگسو لبخند پر خجالتی زد و به طرف دوستش برگشت که با یه ابروی بالا رفته، داشت دور و اطرافشو چک میکرد.
+ بک؟!
بکهیون برگشت ولی دوباره با شک نگاهشو چرخوند.
= چرا اونجا وایسادی؟
بدون توجه به دوستاش، همچنان به اطراف خیره موند. حسش الکی بود یا واقعا یکی داشت دنبالش میکرد؟
سنگینی نگاه کسی رو میفهمید اما نمیتونست پیداش کنه.
-- یااا! داری چیکار میکنی؟ بیا دیگه.
_ باشه...
پوفی کشید و به سمت جونگین و کیونگسو رفت. شاید داشت الکی شلوغش میکرد...***
با نفس حبس شده، خودشو پشت یکی از ماشینا قایم کرده بود...
وقتی دید از ماشین پیاده شدن، تا جایی که میتونست به قدماش سرعت داد تا بکهیون رو گم نکنه اما خواهرزاده ش یهویی ایستاد و به عقب برگشت!
سریع پشت ون بزرگی پنهان شد، چرا نمیذاشت خوب نگاهش کنه تا بعدا برای پیدا کردنش دچار مشکل نشه؟
بعد از چندثانیه، با دقت سرک کشید و متوجه شد سه تایی داخل فروشگاه رفتن. تند تند از در ورودی رد شد و سعی کرد فاصله شو حفظ کنه که یوقت گیر نیوفته.
بالاخره بکهیون رو درحال صحبت با جونگین و کیونگسو دید اما یه چیزی نگاهشو میخکوب کرد.
هودی خواهرزاده ش...
+ مال منه! پس بخاطر همین نتونستم پیدا کنم.
وقتی خونه بود، برای پنهان کردن گوشاش که از دور داد میزدن متعلق به پارک چانیولن، میخواست هودی بپوشه اما اصلا پیداش نکرده بود.
هودی هم جزو لباسای مورد علاقه ش بود و هم میتونست به خوبی گوشاشو بپوشونه.
میخواست از خدمتکار بپرسه لباساش کجا غیب شدن اما حالا که دقت میکرد، نیازی به این کار نبود. خواهر زاده ش با اون هودی، محشر و عالی تر از خودش بنظر میرسید.
اون هودی مشکی اورسایز با جین تنگ مشکی، ازش یه شاهکار خلق کرده بود.
با اینکه میکاپ خاصی روی صورتش نداشت ولی زیباترین آدمی بود که میدید.
+ چرا انقدر خوشگلی؟
YOU ARE READING
Rude "persian ver" [Complete]
Fanfictionبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...