// صبحونه آماده س!
به طرف پیشخدمت چرخید و لبخند مهربونی زد.
+ باشه هیونگ.
// چرا فکر میکنم امروز خیلی خوشحال بنظر میای؟
بعد از چک کردن ظاهرش توی آینه، از اتاق لباس بیرون اومد.
+ یادته پارسال به عنوان یکی از مدل های مجله فشن ازم دعوت شد؟
// آره...
معلومه که یادش بود! چون اون سال سود سهام گروه پارک مثل موشک بالا رفت و رسما ترکوند.
+ مچ هیونو وقتی داشت اون مجله رو میخوند گرفتم... انگار چکم میکرده.
// واقعا؟
+ آره، میخواست ازم قایمش کنه. بخاطر همین بالشاشو به طرفم پرت میکرد تا بندازتم بیرون ولی آخرین بالشی که پرت کرد، مجله بهش چسبیده بود و افتاد زمین و حدس بزن روی چه صفحه ای بود؟... یکی از سکسی ترین عکسام! بخاطر همین یه ذره اذیتش کردم.
// صبر کن ببینم! تو با یکی از... عکسای سکسیت اذیتش کردی؟
+ آره، دیشب یه عکس بدون تیشرت براش فرستادم... فقط برای اینکه یه کم اذیتش کنم.
// بنظرت ایده خوبی بوده؟
+ چی؟ اذیت کردنش؟
با تایید ییشینگ، آروم خندید.
+ تو صورت کیوتشو وقتی عصبانی میشه ندیدی، اگه ببینی متوجه میشی ارزششو داره.
// باشه ولی جُدا از دیدن صورت کیوتش، بنظرت عجیب نیست عکستو ببینه؟ اونم از عکسایی که توش تقریبا لخت بودی.
+ عجیب؟ چرا باید عجیب باشه؟
// خب... میدونم از آخرین باری که قرار گذاشتی 8 سال میگذره و اگه به من باشه، اصلا نمیتونم به چشم قرار گذاشتن بهش نگاه کنم اما بنظرت فرستادن عکس لختت نمیتونه محرک یه چیزی باشه؟
+ ها؟ منظورت چیه هیونگ؟
// یول، دارم میگم فکر نمیکنی دوتاییتون دارید یه داستانی مثل... عشق ممنوعه رو شروع میکنید؟
+ ها؟
نگاه گیج شده چانیول، نشون میداد هنوز چیزی نفهمیده.
// ببین، میدونم تو همیشه عاشقش بودی و باور دارم عشقت مثل یه دایی به خواهرزاده ش بوده اما چیزی که الان دارم میبینم، طوری که با عکسات اذیتش میکنی و سعی میکنی ازش ببری، انگار داری بهش چراغ سبز نشون میدی.
+ چی؟ هیونگ محض رضای خدا، اون خواهرزاده منه! درباره چی حرف میزنی؟
// آره میدونم اما یول... تو الان دقیقا داری همینطوری رفتار میکنی، میتونم همچین چیزیو ازت ببینم.
+ فقط داری خیلی خنده دارش میکنی!
// امیدوارم... اما شاید خودت ندونی، چون قبلا هیچوقت به کسی چراغ سبز نشون ندادی. وقتی 8 سال پیش قرار میذاشتی، طرف مقابلت بهت درخواست داد و تو هم قبولش کردی چون نمیخواستی دوستیتون خراب بشه. این قضیه رو نگه دار... حالا چیزی که من دارم میبینم، خیلی بیشتر از این حرفاس! انگار داری با برنده شدنت بهش چیز دیگه ای رو پیشنهاد میدی.
چند ثانیه به حرفای هیونگش فکر کرد ولی وقتی نتیجه ای نگرفت، سرشو به نشونه "نه" تکون داد.
+ نه هیونگ! درست میگی، شاید تا حالا به کسی پیشنهاد نداده باشم اما الان فقط دلم میخواد رابطه بین خودم و هیونو درست کنم... اون ازم متنفره چون فکر میکنه من قولمو شکستم. فقط میخوام دوباره رابطمون مثل گذشته بشه... همین!
ییشینگ بدون هیچ حرفی به دونگسنگش خیره شد. نمیخواست اون حرفا رو به چانیول بزنه. چون اون پسر یا خودش پیش قدم میشد و حقیقت رو بهش میگفت یا فقط حرفاشو رد میکرد، اونم درصورتی که هنوز احساسات واقعیشو نسبت به بکهیون متوجه نشده بود.
واقعا نمیدونست حسش به اون پسر مثل یه دایی به خواهرزاده شه یا یه مرد به مرد دیگه...
+ اگه حرفای خنده دارت تموم شد، میشه بریم صبحونه بخوریم؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Rude "persian ver" [Complete]
Fanficبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...