♪HATING BUT LOVING♪

350 89 3
                                    

کیونگسو با ترس از اتاقش بیرون اومد، شک نداشت اون سروصداها رو بکهیون راه انداخته.
تا خواست از پله ها پایین بره، متوجه شد دوستش با صورتی که هیچ فرقی با رنگ موهاش نداره، داره تند تند بالا میاد.
= بک، چیشده؟ این چه سروصداهاییه؟
اما اون پسر بدون اینکه جوابشو بده، از کنارش رد شد. اجازه نداد زیاد ازش دور بشه و دنبالش راه افتاد.
= میگم چیشده؟ حالت خوبه؟
همون دو قدمی که ازش دور بود باعث شد بکهیون زودتر به اتاقش برسه و توی دو سانتی صورتش، در بهم کوبیده بشه.
نفس توی سینه ش حبش شد...
اگه فقط دوسانت نزدیک تر بود الان جای دماغ، روی صورتش کتلت داشت.
خواست درو باز کنه که صدای پیچیدن کلید توی قفل در، ناامیدش کرد. چند بار در زد تا دوست لجبازش سر عقل بیاد.
= بک! بک! درو باز کن باهم حرف بزنیم.
_ گمشو.
صدای فریاد، از جا پروندش.
-- سو!
با رنگ پریده به عقب برگشت و منتظر حرف خانوم پارک شد.
-- هیون داخل اتاقشه؟
= بله... چه بلایی سرش اومده مامان بزرگ؟
زن روبه روش آهی کشید.
-- منم نمیدونم. وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم، دیدم یقه ییشینگو گرفته و داره از خونه میندازتش بیرون.
= ها؟ دوباره ییشینگ آجوشی؟
-- منظورت چیه که میگی "دوباره"؟
= دیشب هم یجورایی... راستش، کفششو به طرف آجوشی پرت کرد.
چشمای خانوم پارک گرد شد ولی بعد از سکوت چند ثانیه ای، دوباره به حرف اومد.
-- برو پایین صبحونه بخور. من باهاش حرف میزنم، باشه؟
با رفتن کیونگسو، آروم به سمت اتاق نوه ش رفت و با تردید، در زد.
-- هیون... هیون... منم، مامان بزرگ. میشه درو باز کنی؟ هیون، باهام حرف بزن. بهم بگو چی ناراحتت کرده. اگه بهم بگی، قول میدم همه چیزو درست کنم.
اما اونور در، بکهیون هیچ توجهی به حرف مادربزرگش نداشت و با بغل کردن زانوهاش، خودشو هستیریک وار تکون میداد.
فریاد بلند داییش که بخاطر دفاع از ییشینگ بود، از مغزش بیرون نمیرفت.
اون از دستش عصبانی شده بود...
بهش گفته بود مریض...
وقتی به اتفاق دیشب فکر میکرد، اعصابش بدتر بهم میریخت.
-- هیونـ..
_ گمشوووو. میخوام تنها باشم.
خانوم پارک که انتظار داد یهوییشو نداشت، از جا پرید و یه قدم عقب رفت.
-- باشه، بهتره امروز استراحت کنی. هرچی خواستی به خودم بگو، باشه؟
هر حرفی میزد، هیچ جوابی نداشت.

***

// نباید اون کارو میکردی، یول.
+ چه کاری؟
// نباید سرش داد میزدی! اون بچه ازت متنفره و تو تمام تلاشتو میکردی تا همه چیزو مثل قبل درست کنی... ولی امروز خراب کردی.
+ هیونگ، من دعواش کردم چون کاری که داشت انجام میداد زیاده روی بود.
کیونگسو وارد آشپزخونه شد و با دیدن دو تا مردی که وضعیت به شدت آشفته ای داشتن، با نگرانی به سمتشون رفت.
= آجوشی، حالت خوبه؟
ییشنگ لبخندی به پسر مهربون روبه روش زد.
// من حالم خوبه،‌ چیزی نشده که.
= آخه اون چه مرگش شده؟
شونه ای بالا انداخت و با کیوتی که از یه مرد نزدیک به 40 سال بعید بود، سرشو تکون داد.
// نمیدونم، شاید زیاد توی مود خوبی نیست.
چانیول اخمی کرد.
+ حتی اگه توی مود خوبی هم نباشه، نباید اینطوری رفتار کنه. امروز واقعا شورشو درآورد. به معنای واقعی کلمه، گستاخ و بی ادبه! حس میکنم بعد رفتار چند دقیقه پیش، اصلا نمیشناسمش... واقعا نا امیدم کرد.
از حرفای مرد بزرگتر، اخمی روی صورت کیونگسو نشست. دیگه دوستش در اون حد هم لیاقت همچین حرفایی رو نداشت.
// یول اشکالی نداره...
اما پسر کوچیکتر دیگه نمیتونست تحمل کنه.
= میدونی چیه آجوشی؟... من ناامید شدم که همچین حرفایی از شما شنیدم.
+ چی؟
= هیچوقت فکرشو نمیکردم بعد از اون رفتارای خوبتون همچین چیزی رو بشنوم. فکر میکردم بهش اهمیت میدید اما مثل اینکه شما هم مثل بقیه اید، یکی مثل پدرش! وقتی بابام گفت همراه بک بیام کره، خیلی خوشحال بودم که بالاخره قراره کشورمو ببینم. اون موقع فکر میکردم میتونم تمام وقت از اینجا بودنم لذت ببرم. چون میدونستم رفتاراتون باعث میشه خیلی زود به لندن برگردیم ولی وقتی کارا و عکس العملای شما و مادربزرگو دیدم، حس کردم برای تغییر بک یه شانس بزرگ پیش اومده... اما، اگه بخواید اینطوری راجبش حرف بزنید، کی قراره کمکش کنه؟
+ داری میگی چشمامو روی بی ادبی با کسی که 21 سال ازش بزرگتره ببندم و بذارم هرکاری دلش میخواد انجام بده؟
= من خودم خوب میدونم چقدر بکهیون گستاخ و بی ادبه و باید بگم قبلا کاری ده برابر بدتر از اینو انجام داده اما همه اونا یه دلیل داشتن.
+ دلیل اینکه داره با ییشینگ هیونگ اینطوری رفتار میکنه چیه؟... بهم بگو دقیقا چه کوفتیه؟!
= داره حسودی میکنه!
+ حسودی؟ منظورت چیه؟
= اون بدون هیچ عشق و توجهی بزرگ شده. مادرش وقتی 5 سالش بود فوت کرد و هیچکس کنارش نبود تا بهش محبت کنه. وقتی میگم هیچکس، یعنی هیچ آدمی دور و برش نبود... پدرش که سرش با کاراش شلوغ بود. پس مجبور میشد هر روز تنها توی خونه بمونه و توی تاریکی سر کنه، میدونید چرا؟! چون دستش به پریز برق نمیرسید تا لامپا رو روشن کنه. فقط منتظر میشست تا یه نفر بیاد اما هیچ کسی نبود... حتی داییش که بارها بهش گفته بود عاشقشه هم سراغش نیومد... پدرش بهش اهمیتی نمیداد و هروقت با کسی دعوا میکرد، هیچوقت به حرفاش گوش نمیداد و بهش میگفت مقصر همه چیز خودشه.
نمیدونست چرا...
ولی وقتی روزایی که بکهیون هق هق میکرد و میگفت تقصیر اون نبوده به یاد میورد، اشک توی چشماش جمع میشد.
= تا جایی که من میدونم، بکهیون هیچوقت بدون دلیل با کسی دعوا نمیکنه. درسته اخلاقش بده اما شماها ندیدید چطور با آدمایی که بهش خوبی میکنن، مهربونه و رفتار مودبانه ای داره.
نگاهشو به طرف ییشینگ برگردوند.
= من دیشب دیدم شما دوتا همدیگه رو بغل کرده بودید. بخاطر همین انقدر باهاتون بد رفتار کرده، ییشینگ آجوشی.
دوباره به طرف چانیول برگشت و انگشتشو به سمتش گرفت.
= و همش هم تقصیر شماست! بکهیون اصلا حس خوبی نداره که شما ییشینگ هیونگو آروم میکنید. فکر میکنه اون داره شما رو ازش میدزده... بعد از اون همه توجهی که بهش نشون دادید، فقط ترسیده دوباره همه چیزو ازش پس بگیرید.
خانوم پارک که داشت وارد آشپزخونه میشد، با دیدن اون سه نفر، سرعت قدماشو آهسته کرد و به حرفای کیونگسو گوش داد.
= میدونم... میدونم خیلی ازت متنفره. اون با همین تنفر بزرگ شده ولی توی اعماق قلبش، هنوز عاشقته و دوست داره.
بالاخره اشکایی که سعی داشت پشت پلکاش زندانیشون کنه، بی قید روی گونه هاش رها شدن.
= بک همیشه طوری رفتار میکنه انگار خیلی خشن و قویه، اما آدمی ضعیف تر و شکننده تر از اون توی عمرم ندیدم. وقتی دیدم... وقتی دیدم که...
نمیتونست جلوی گریه شو بگیره.
= آخرین بار که میخواست شب تولدش خودشو بکشه... خدای من، اون وحشتناک ترین چیزی بود که توی زندگیم دیدم.... میدونید بهم چی گفت؟... گفت چرا باید زنده بمونه وقتی برای کسی مهم نیست، حتی داییشم پیشش نیومده و تنهاش گذاشته.
زانوهای خانوم پارک دیگه توانایی نگه داشتنشو نداشتن و زمین افتاد.
-- هیونِ من...
چندتا خدمتکار سریع کمکش کردن.
کیونگسو به طرف سر و صداهای پشت سرش چرخید ولی اجازه نداد حواسشو پرت کنن و دوباره به سمت مرد خشک شده روبه روش برگشت.
= حالا چیشده؟ میگید ناامیدتون کرده؟ این دقیقا همون چیزی بود که پدرش بهش میگفت و هر بار بعد از شنیدنش، پیش من میومد و سعی میکرد خودشو بکشه. اون فقط یکبار انجامش نداده، نمیتونم تعدادشو بشمارم و بهتون بگم ولی اینو میدونم قبل از خودکشی یه جمله رو بارها تکرار میکنه، "من تنهام و هیچکس بهم اهمیت نمیده"
دستاشو بالا آورد و اشکاشو پاک کرد.
سکوت وحشتناکی آشپزخونه رو پر کرده بود.
= شاید من درموردتون اشتباه میکردم... بکهیون بیچاره... اون واقعا کسی رو نداره، حتی داییش هم ترکش کرده.
بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارشون گذشت و بعد از تعظیم به خانوم پارک، اونجا رو ترک کرد.
چانیول انگار قلبش ایستاده بود و نمیتونست نفس بکشه، حتی گریه های بلند مادرش هم نمیتونست از اون حالت بیرون بیارتش.
با بیبی هیونش چیکار کرده بود؟

Rude "persian ver" [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora