🔞♪SLEEPING TOGATHER♪

553 91 7
                                    

با کنجکاوی به دوتا برادر روبه روش زل زده بود تا بعد از مزه کردن غذایی که پخته، نظرشونو بگن. یه کم استرس داشت، نگران بود شاید خوششون نیاد.
// مزه ش خیلی خوبه!
-- نه هیونگ، این خیلی بهتر از خوبه. نمیدونستم همچین دستپخت فوق العاده ای داری کیونگی.
نفس راحتی کشید و اشاره ای به ظرف روبه روشون کرد.
= زیادم تعریفی نیست، فقط آشپزی رو دوست دارم و براش وقت میذارم... زیاد بخورید.
-- حس میکنم امروز شاهکار کردم، هم باهات وقت گذروندم هم دستپختتو خوردم.
جونمیون با لبخند شیرینی به کاپل کنارش خیره شد.
// شما دوتا واقعا کیوتین و بهمدیگه میاین... حسودیم شد.
جونگین از تعریف هیونگش، با ذوق خندید.
همینطور که مشغول غذا خوردن بودن، درباره موضوعات مختلف صحبت میکردن. یهویی بحث به سمت بکهیون کشیده شد.
// تو با خانوم پارک و چانیول زندگی میکنی، درسته؟
= بله... چون پدر بکهیون میخواست مواظب پسرش باشم، گفت باهاش بیام اینجا.
// که اینطور...
جونگین لبخند بزرگی زد و دست کیونگسو رو گرفت.
-- خیلی خوشحالم اینجایی، تونستم باهات آشنا بشم. فکر کنم باید از بابای بکهیون تشکر کنم.
= لازم نیست، خودمم میخواستم بیام اینجا و توی کره زندگی کنم.
// واقعا؟ چرا؟
چاپستیکاشو کنار ظرفش گذاشت تا بتونه با تمرکز حرف بزنه.
= خب، ما کره ای هستیم. دانش آموزای مدرسه توی لندن همش برامون قلدری میکردن و دعوا راه مینداختن.
-- چی؟ کی میتونه انقدر عوضی و نژاد پرست باشه؟ اسمشونو بهم بگو، خودم میرم لندن تک تکشونو میکشم.
از عصبانیت کیوت پسر شکلاتیش خنده ش گرفت.
= ممنونم اما نمیخواد، از اولم بهشون اهمیتی نمیدادم. حالا که اومدم اینجا و همه چیز خوبه، دیگه هیچکس عجیب غریب نگاهم نمیکنه و نمیخواد بهم زور بگه... البته به جز روز اولی که اومدیم. فقط یه بار اتفاق افتاد و الان همه باهامون خوب رفتار میکنن.
// آره، شنیدم بخاطر گروه پارک باهاتون درست رفتار میکنن.
= درسته... گروه پارک خیلی با نفوذ و پر قدرته.
// مطمئنا همینطوره.
= شما چی، هیونگ؟
// من چی؟
= کسی رو دوست دارید یا... عاشق کسی هستید؟
با سوالی که پرسید، نگاه جونگین با تعجب به سمتش چرخید. انگار انتظار نداشت همچین سوال سنگینی رو از هیونگش بپرسه.
// عاشق کسی باشم؟
= یه نفر مثل شما، انقدر عالی و جذاب هست که شک دارم متعلق به کسی نباشه.
لبخندی روی لب جونمیون نشست.
// من خیلی سرم شلوغه... تا حالا درباره ش فکر نکردم.
= باید با فردی که دوستون داره و شما هم اون حسو بهش دارید، وقت بگذرونید هیونگ. اینکه همیشه سرتونو شلوغ نگه دارید، اصلا چیز خوبی نیست. کار هیچوقت تموم نمیشه، پس یه کم وقت برای خوشحال شدنتون بذارید.
// خودمم دلم میخواد... دارم براش تلاش میکنم...

***

باهمدیگه روبه روی اتاق چانیول ایستادن. بنظر میرسید خانوم پارک یک ساعت پیش خوابیده باشه، بخاطر همین عمارت تاریک تاریک بود.
لبخند کیوت و شیرینی روی لبش نشوند.
_ ممنونم برای امروز، دایی.
+ نه هیون، من باید ازت تشکر کنم. خیلی خوشحالم تونستیم امروزو باهم بگذرونیم. بیا دوباره بریم بیرون، باشه؟
_ باشه... برو استراحت کن. امروز خیلی طولانی بود، خسته شدی.
+ توام برو، خوب استراحت کن.
_ شب بخیر دایی.
+ شب بخیر عزیزم، خوابای خوب ببینی.
_ فردا میبینمت.
به سختی از چانیول دل کند و به طرف اتاق خودش رفت.
نگاه مرد بزرگتر بدرقه ش کرد و تا زمانی که وارد اتاقش نشد، چشم ازش نگرفت.
مطمئنا اون روز، بهترین روز زندگیش بود. توی رویاهاشم نمیتونست ببینه انقدر با بکهیون خوش بگذرونه و خوشحالش کنه.
درسته...
رویاش بعد از 13 سال به حقیقت پیوسته بود.

Rude "persian ver" [Complete]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt