♪OUR SECRET♪

432 78 3
                                    

با خمیازه بلندی، به بدنش کش داد و از خواب بیدار شد...
آروم چشماشو باز کرد و منتظر موند تا تاری دید جاشو به تصویر واضحی از سقف سفید بده، چند بار پلک زد که سریعتر روند صبحگاهی چشماش طی بشه.
با یادآوری اینکه الان کجاست، سرشو چرخوند و با کمر داییش مواجه شد. نکنه از کاری که دیشب کرده بودن، پشیمون شده بود؟ حالا ازش متنفر بود؟
اما هنوزم اون جمله چانیول که با قاطعیت گفت دلش میخواد باهاش رابطه داشته باشه و هرکاری براش بکنه رو خوب به یاد داشت...
تصاویر دیشب توی ذهنش مرور میشد و نمیتونست اون لحظه ای رو که داییش دست خیس از کامشو لیسیده بود، فراموش کنه.
_ دایی؟
بدن مرد بزرگتر آروم به سمتش چرخید.
+ بیدار شدی؟
_ ازم... ازم بدت میاد؟
صدای پر از ترس و اضطرابش برای چانیول واضح بود.
+ نه نه نه! اصلا اینطور نیست، هیون! دیشب... فقط یه اشتباه بود، یه اشتباه محض.
طوری که برگشت و سرشو میون دستاش گرفت، بکهیون رو به گریه انداخت.
نه، اون اشتباه نبود! برای کسی که سالها منتظر مرد بی رحمش مونده بود، اون یه اشتباه نبود.
خودش میخواست...
خودش میخواست داییش لمسش کنه.
بدنشو جلو کشید، از پشت کمر چانیولو بغل کرد و پیشونیشو بهش تکیه داد.
_ اشتباه نبود... من..من دوست دارم. نه به عنوان دایی، به عنوان مردی که عاشقشم. حتی با اینکه میدونم داییمی اما قلبم میخوادت... از ته قلبم عاشقتم.
هق هق هایی که صداشو میشکست، وجود چانیولو به آتیش کشید. دستایی که دور شکمش حلقه شده بود رو چسبید.
خیلی خوشحال بود که همچین چیزیو شنیده.
نه یه خوشحالی عادی، مغزش داشت از حس خوب حرفایی که میشنید منفجر میشد. بیبی هیونشو میپرستید و تازگیا متوجه شده بود رنگ احساساتش داره تغییر میکنه، به چیزی که نباید...
_ خیلی... خیلی دوست دارم.
با درد چشماشو بست، گریه هاش داشت قلبشو سوراخ میکرد.
+ هیون خواهش میکنم، خواهش میکنم گریه نکن. وقتی گریه میکنی، قلبم درد میگیره.
اما بیبی لجبازش قصد تموم کردن نداشت.
دستاشو از دور خودش باز کرد و به سمت بکهیونی که حالا با سر پایین افتاده گریه میکرد، چرخید. دستشو زیر چونه خیسش گذاشت و آروم بالا آوردش.
+ هیون؟
با ترس چشماشو بسته بود و اشک میریخت، نمیخواست ببینه. نمیخواست چیزی که توی چشمای داییش بود رو ببینه.
میترسید بگه نمیتونن باهم باشن و حتی به خاطر احساساتش دیگه نمیتونه کنارش باشه.
+ به من نگاه کن!
صدای نرم و دلگرم کننده ش هم باعث نشد چشماشو باز کنه.
+ هیون؟
همینطور که داشت توی ذهنش بلند فریاد میزد "نمیخوام چشمامو باز کنم!" گرمی لبای چانیولو روی لباش حس کرد.
قلبش از حرکت ایستاد و بی اختیار، چشماشو باز کرد. از فاصله نزدیک میدیدش که چشماشو بسته و داره با احساس میبوستش.
بعد از چند ثانیه کوتاه، با لبخند جذابی عقب کشید.
+ حالا چشماتو باز کردی.
مرد بزرگتر اشکاشو پاک کرد و صورتشو میون دستاش گرفت.
+ میدونی که 20 سال ازت بزرگترم؟ میدونی که داییتم، مگه نه؟
با بغض، سرشو به نشونه تایید تکون داد.
+ هنوزم میخوای عاشقم باشی؟
_ نمیخواستم و نمیخوام... اما وقتی به خودم اومدم، عاشقت شده بودم.
+ اما... اگه باهم باشیم... مثل بقیه کاپلا نیستیم. باید مخفیانه قرار بذاریم، باهاش مشکلی نداری؟
شنیدن کلمه "قرار گذاشتن" از دهن داییش کافی بود تا قلبش پر از پروانه های رنگی بشه. با داییش قرار بذاره؟ واقعا؟
+ هیچکس نباید بفهمه، هیون. هیچکس! مخصوصا مادربزرگ. اشکالی نداره؟
_ نه، باهاش هیچ مشکلی ندارم.
اما این جمله ش چیزی از نگرانی چانیول کم نمیکرد.
+ مدت زمان قرار گذاشتنمون خیلی محدوده... تو باید مثل یه آدم عادی با همسنای خودت قرار بذاری.
دست بزرگی که روی گونه ش بود رو لمس کرد.
_ من دوست دارم و قلبم فقط تو رو میخواد. یکی از دوستام بهم گفت باید به حرف قلبم گوش بدم، قلبمم فقط اسم تو رو صدا میزنه. میخوام باهات خوشحال باشم.
دستشو از روی گونه ش برداشت و روی قلبش گذاشت تا بتونه ضربانشو بهش نشون بده.
_ میتونی حسش کنی؟ قلبم داره برای تو میزنه.
نگاه چانیول بین دست خودش و چشمای پاپی شکل بکهیون میچرخید. میتونست ضربان قلبشو که با سرعت زیادی میتپید، حس کنه.
_ خیلی زیاد دوست دارم.
لبخندی روی لبش نشست.
+ منم خیلی دوست دارم.
سرشو خم کرد و بدون تلف کردن وقت، لبای شیرینشو بوسید. اون بوسه، یه بوسه واقعی بود...
بک دستشو به سینه ش چسبوند و با مشت کردن تیشرتی که تنش بود، اجازه داد بوسه رو عمیق تر کنه.
میون بوسه خیسشون، دستشو پایین تر آورد و دکمه های پیرهنشو باز کرد. بدون اینکه لباشو جدا کنه و اهمیتی به انفجار قلب کوچیک خواهرزاده ش بده، یه تیکه از پارچه رو عقب زد.
بالاخره از لباش دل کند و نگاه عمیقی به بدن سفیدش که با کنار رفتن پارچه پیرهنش مشخص بود، انداخت.
فقط سه تا دکمه لعنتی باز کرده بود و حالا دلش میخواست ترقوه و پوست سفید و یه دست سینه شو کبود کنه.
بی اختیار زبونشو بیرون آورد و لبای خشک شده شو تَر کرد.
_ میتونـ...
-- یول!
دوتاشون با ترس از جا پریدن و سرجاشون نشستن.
ییشینگ عوضی! کدوم آدم عاقلی اول صبح اینطور در میزنه؟
-- چرا درو قفل کردی؟ از کِی تا حالا از این کارا میکنی؟
وقتی از بالا پایین کردن دستگیره در و باز نشدنش نا امید شد، دوباره مشتاشو به در کوبید.
-- یوووول! بیدار شدی یا نه؟ صبحونه آماده ست.
+ آره هیونگ، بیدارم.
با صدای بلندی فریاد زد تا دست از سرشون برداره و بره.
-- بیا بیرون دیگه، خانوم پارک هم پایینه.
+ الان میام.
-- بکهیون پیشته؟ توی اتاقش نبود.
اینبار صدای داد بک بلند شد.
_ آره آجوشی، اینجام.
-- آها... باشه، بیاید پایین. مادربزرگت منتظرتونه.
_ باشه.
بعد از قطع شدن صدا، همچنان با ترس به در زل زده بودن. شاید ییشینگ هنوز نرفته بود...
یهویی سرشون به طرف همدیگه چرخید و با دیدن ترس نگاهشون، بلند زدن زیر خنده.
_ بنظر میرسه هر وقت میخوای کاری کنی، یه اتفاقی پیش میاد و نمیشه... باید صبر کنی.
+ آره اما الان تو دیگه مال منی، پس با خیال راحت میتونم صبر کنم.
از شنیدن اون مالکیت شیرین، لبخند بزرگی روی لبش نشست.
_ باید برگردم توی اتاقم لباسامو عوض کنم.
+ پایین میبینمت، باشه؟
چشمک کیوتی به مرد روبه روش زد.
_ باشه...

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now