شب قبل از پرواز:
با ورود بکهیون به اتاقش، کتابی که داشت میخوند رو بست و روی میز کنار تختش گذاشت.
-- بیا تو عزیزم.
نوه ش درحالی که بالش و پتوشو به طرز کیوتی بغل کرده بود، بهش نزدیک شد.
_ مامان بزرگ، میتونم امشب پیشت بخوابم؟
با لبخند مهربونی، سرشو به نشونه موافقت تکون داد. عینک مطالعه رو که هنوز روی چشماش بود، درآورد و کنار کتاب گذاشت.
گوشه پتوی خودشو گرفت و کنار زد تا هیون عزیزش راحت کنارش بخوابه. بکهیون دراز کشید و با تکیه دادن سرش به تاج تخت، خانوم پارک رو مخاطب قرار داد._ مامان بزرگ...
-- هوم؟
_ شما هم ازم متنفری؟
-- چرا این سوالو میپرسی؟ آخه به چه دلیلی باید از عزیزدلم متنفر باشم؟
_ چون... چون من همه این خرابکاریا رو به وجود آوردم. بخاطر من اسم دایی لکه دار شد و از ریاست و مدیریت استفا داد.
کافی بود یه کم دقت کنه تا متوجه موقعیت سختی که نوه و پسرش توش قرار داشتن، بشه اما الان حس میکرد بکهیون خیلی بیشتر آسیب دیده.
-- هیچ کدوم از این اتفاقا تقصیر تو نیست. من باورت دارم چون خودت بهمون گفتی اون حرفا رو به زبون نیوردی...
صورت زیباشو نوازش کرد و بوسه آرومی روی گونه پنبه ایش نشوند.
-- پس تقصیر تو نیست. انقدر خودتو سرزنش نکن، باشه؟
با دیدن چشمای هیون که داشتن خیس میشدن، هول شد. دلش میخواست با یه روشی آرومش کنه اما بنظر میرسید هیچ چیز برای آروم کردن اون پسر کارساز نیست.
_ پس... پس چرا دایی حرفامو باور نمیکنه؟
انقدر صداش مظلومانه و نرم بود که حس کرد قلب خودش هم از اون نارحتی درد گرفته.
_ چرا دایی انقدر ازم بدش میاد؟
اشکایی که گونه های ظریفشو خیس میکردن، مثل خنجری بود که به قلب خانوم پارک فرو میرفت. اصلا تحمل ناراحتی نوه شو نداشت.
-- چانیول ازت بدش نمیاد، فقط بخاطر اتفاقایی که افتاده یکم شوکه شده.
_ نه، دایی ازم متنفره... خیلی متنفره...
اینبار صدای هق هق هاش بلند شد.
_ اون قولشو شکست... بهم گفت همیشه باورم داره اما نداشت. حتی اجازه نداد براش توضیح بدم و ازم متنفر شد.
دیدن هق هق های بکهیون، باعث شد اشکای خودشم سرازیر بشه. با فشار آرومی جلو کشیدش و بغلش کرد.
-- نه عزیزم... دایی ازت متنفر نیست، هنوزم خیلی زیاد دوست داره. مثل همیشه که عاشقت بود.
-- دیگه دوستم نداره... من خیلی زیاد دوسش دارم و عاشقشم اما اون تصمیم گرفته ازم متنفر باشه.
YOU ARE READING
Rude "persian ver" [Complete]
Fanfictionبکهیون، دانش آموزی گستاخ و بی ادب توی دبیرستانشونه. بخاطر همین آقای بیون تصمیم میگیره پسرشو به خونه مادربزرگش توی سئول بفرسته. و این برای بکهیون افتضاحه... ولی از اونجایی که با بستن حساب بانکیش تهدیدش میکنن، مجبور میشه به حرف پدرش گوش بده. بالاخره ب...