♪MISSION IMPOSSIBLE♪

188 36 0
                                    

جلو رفت و پدرشو محکم به آغوش کشید.

_ ممنونم بابا

-- چرا؟

_ بخاطر اینکه اجازه دادی با دایی ازدواج کنم. ممنون از اینکه هوامو داشتی.

-- فقط میخوام خوشحال باشی، بکهیون. میخوام بهم قول بدی که همیشه خوشحالی.

_ قول میدم.

از بغل پدرش بیرون اومد و به سمت نامادریش چرخید.

_ ممنونم... و متاسفم.

خانوم بیون هم جلو اومد و برای اولین بار بالاخره تونست بکهیون رو بغل کنه.

= اشکالی نداره. با اینکه هیچوقت منو به عنوان مادرت نپذیرفتی اما درک میکنم هیچکس نمیتونه جای مادر واقعیت رو بگیره. از این به بعد فقط خوشحال باش، به اندازه کافی توی ۱۳ سال گذشته اذیت شدی. به عنوان کسی که بزرگ شدنت رو به چشم دیده، برات ارزوی خوشحالی میکنم... و اگر اتفاقی افتاد، میتونی برگردی خونه پیشمون. به هر حال اینجا خونه توئه.

_ باشه.

با لبخند مهربونی ازش دور شد.

_ لطفا مراقب بابا باش.

= حتما.

چانیول جلو اومد و برادرانه آقای بیون رو بغل کرد.

-- لطفا مراقب هیون باش.

+ نگران نباشید، همیشه مراقبشم. حتی نمیذارم یه تار مو ازش کم بشه.

-- بهت اعتماد میکنم، چانیول.

لبخندی به مرد رو به روش زد و کنار بکهیون ایستاد.

-- یک هفته قبل از عروسیتون خودمو میرسونم.

= هنوز تاریخی براش مشخص نکردید، درسته؟

_ نه هنوز، باید اول یه چیزایی رو درست کنیم. با مامان بزرگ صحبت میکنیم، شاید تاریخ مشخصی رو برنامه ریزی کرده باشه.

-- باشه پس حتما بهم زنگ بزن.

با بلند شدن صدای خانومی که داشت پروازشون ر‌و اعلام میکرد، از جا پریدن.

+ دارن پیجمون میکنن.

به سمت پدرش چرخید و از اینکه داره اینطوری ترکش میکنه، یهویی حس بد و ناراحت کننده ای به دلش افتاد.

_ بابا...

-- جانم؟

اون اواخر آقای بیون طوری بهش لبخند میزد که قبلا هیچوقت اینکارو انجام نداده بود. دوباره پدرشو بغل کرد و محکم بهش چسبید، چشماش داشت از اشک خیس میشد.

_ ممنونم.

مرد شوکه از آغوش یهویی پسرش، دستاشو دورش حلقه کرد و اهمیتی نداد که شاید زشت باشه جلوی بقیه گریه ش بگیره.

-- بابا میخواد هیونش خوشحال باشه. مدت های زیادی رو بهت بیتوجهی کردم اما الان تنها چیزی که میخوام، خوشبختیته. اگه خوشبختی رو با داییت پیدا میکنی، من هیچ مشکلی باهاش ندارم.

_ خوشحال زندگی میکنم. توام باید قول بدی خوشحال زندگی کنی.

-- تا وقتی تو شاد باشی، منم خوشحالم. دوست دارم، اینو هیچ وقت یادت نره. باشه؟

_ منم دوست دارم، بابا.


***


یازده ساعت پروازو فقط با خنده و حرف زدن گذروندن و کارای زیادی انجام دادن. فیلم دیدن، صحبت کردن، همدیگه رو بوسیدن، با دستاشون بازی کردن، دوباره همدیگه رو بوسیدن، غذا خوردن، بازم همدیگه رو بوسیدن و در نهایت وقتی همو بغل کرده بودن، به خواب رفتن.
خوشبختانه کس دیگه ای به جز خودشون توی کابین فرست کلس هواپیما نبود، پس هر کاری دلشون میخواست میتونستن انجام بدن.

وقتی هواپیما توی فرودگاه اینچئون نشست، همراه با چانیولی که چرخ و سایلاشونو هل میداد، از گیت خروجی رد شدن. البته فقط با یه چمدون به لندن رفته بودن اما به لطف سوغاتی هاشون با بیشتر از دو تا چمدون داشتن برمیگشتن.

بلافاصله که وارد فرودگاه شده بودن، بخاطر نگاه های عجیب مردم، مجبور شدن عینک دودی بزنن اما انقدر لباساشون طبق مد روز و خفن بود که ناخودآگاه توجه همه رو جلب میکردن.
بازوی داییشو گرفت و نگاهشو به اطراف چرخوند تا چهره اشنایی رو پیدا کنه.

_ کسی نیومده ببرتمون خونه؟

+ شاید ییشینگ هیونگ... اوه!

_ چیشده؟

به سمت مسیر نگاه چانیول برگشت و با دیدن دو نفری که منتظرشون ایستاده بودن، لبخند بزرگی زد. جونگین و کیونگسوی دیوونه با بنری که توی دستشون بود، دنبالشون میگشتن.
همینکه متن روی بنرو دید، از خنده منفجر شد.
«خوش اومدید گنجیشکای عاشق»

Rude "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now