چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت هفت و ده دقیقست... اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد... بدجور دیرم شده... نمیدونم چه جوري خودم رو به موقع به شرکت برسونم... مطمئننا دیر میرسم... سریع از تخت پایین میام که پام میره روي یه چیزي... نگاهی به زیر پام میندازم میبینم رمانی که دیشب میخوندم زیر پام افتاده
لابد وسطاي رمان خوابم برد و کتاب از دستم پایین افتاد... خم میشم و کتاب رو از روي زمین برمیدارم و روي میز میذارم.
سریع دست و صورتم رو میشورم و شروع میکنم به لباس پوشیدن.
شانس آوردم حموم و دستشویی تو اتاقم هست وگرنه باید براي دستشویی رفتن هم هزار تا حرف میشنیدم.
هم از فکرم خندم میگیره هم از این همه بدبختی خودم ناراحت میشم.
زودي بیخیال این فکرا میشم و از اتاقم بیرون میرم.
میخوام تو آشپزخونه برم تا لقمه ي نون و پنیر براي نهارم آماده کنم اما با سر وصدایی که از آشپزخونه میشنوم منصرف میشم.
سریع از خونه خارج میشم تا کسی منو نبینه.توي راه به جیسو فکر میکنم... باید امروز به آقاي چو بگم شاید تونست کاري براش کنه... آقای چو مرد خوب و مهربونیه تا اونجایی که بتونه به دیگران کمک میکنه.
یادمه وقتی نامجون بهش گفت یه نفر هست که از لحاظ مالی بدجور توی وضعیت بدی قرار داره با این که مترجم نمیخواست ولی گفت بگو بیاد.
همیشه هم غصه ي راه طولانی و حقوق کم من رو میخوره.
از یه پدر هم برام دلسوزتره.
از زندگی من چیز چندان زیادي نمیدونه شاید اگه اون هم حرفایی رو که بقیه شنیدن میشنید نظرش در مورد من عوض میشد.
مگه اطرافیان من از اول باهام بدبودن...
تنها چیزي که برام جاي تعجب داره اینه که چه جوري این حرف دروغ اونقدر زود همه جا پیچید...خیلی برام عجیب بود حتی همه ي همسایه ها هم بعد از مدتی متوجه شدن... هنوز که هنوزه خیلی چیزا برام گنگه.
هوسوک هیونگ اون روزا میگفت...«جونگکوک یکی باهات دشمنی داره... صد در صد همه ي این کارا زیر سر یه نفره»
ولی آخه کی؟... من که با کسی دشمنی نداشتم... هیچوقت کاري به کار کسی نداشتم... اون عکسا... اون پیاما.. اون ایمیلا... واقعا نمیتونم بفهمم... بعضی مواقع حق رو به خونوادم میدم...میگم هر کس دیگه اي هم جاي اونا بود باورمیکرد... اما آخه بعد از چهار سال هنوز که هنوزه بهم فرصت حرف زدن ندادن...
هر چند دیگه حرفی هم واسه گفتن ندارم... چی میتونم بگم وقتی خودم هم از همه ي ماجراها بی خبرم... حتی اگه ثابت بشه من بی گناهم چطور میتونم مثله گذشته باشم...
شاید بهتر باشه هیچوقت به بی گناهی من پی نبرن بخشیدنشون خیلی سخته...
یه حد و مرزهایی ازبین رفته... یه زندگی نابود شده... یه دل تیکه تیکه شده..هوسوک میگه «خورشید هیچوقت پشت ابر نمیمونه»...
اما چهارساله خورشید زندگیه من پشت ابر مونده و قصد بیرون اومدن هم نداره... هر چند من که فکر میکنم تا آخر عمر زندگی من ابري و بارونی میمونه... شاید طوفانی بشه ولی آفتابی محاله..
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance