شکسته تر از همیشه از عشقم دور میشم.
احساس ضعف و ناتوونی میکنم.
صدای قدم های یونگی و یونجون رو پشت سر خودم حس میکنم اما حتی حوصله ی واستادن و منتظر شدن رو هم ندارم و تعادل درست و حسابی ندارم. یونگی و یونجون بالاخره به من میرسن و بدون هیچ حرفی در طرفینم حرکت میکنند. هردوشون به رو به رو خیره شدن . سرجام وایمیستم.
یونگی و یونجون با تعجب نگام میکنند. به سمت عقب میچرخم و نگاه دیگه ای به سنگ
قبر میندازم؛ نمیدونم چرا دل کندن از این گورستان اینقدر سخت شده.
- تهیونگ باید بریم
یونگی که میبینه جوابش رو نمیدم با کمک یونجون من رو به سمت ماشین میکشه و منم مقاومت نمیکنم درواقع حتی نای مقاومت کردن هم ندارم. وقتی به ماشین میرسیم با کمک یونجون تن خسته ی خودم رو روی صندلی عقب پرت میکنم.
یونجون هم کنار من روی صندلی عقب میشینه، یونگی به آرومی در جلو رو باز میکنه و داخل میشه.بدجور دلم گرفته.
سرم رو به شیشه ماشین میچسبونم و نگاهم رو به بیرون میدوزم.
یونجون بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره دوباره قطر اشکی مهمون چشمام میشه. حس خیلی بدی دارم. باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره!
با صدای تقریبا بلندی میگم: میخوام پیداش کنم!
یونجون با تعجب میگه: کی رو؟!
-ووک رو... به هر قیمتی شده باید پیداش کنم!
- پلیس خیلی وقته دنبالشه
-بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ای کاش باور میکردم.یونگی به حرف میاد: تهیونگ هنوز هیچی معلوم نیست. شاید مرگش دلیل....
با داد میگم: خفه شو یونگی! هر چی میکشم از دست حرفای توهه. یادته میگفتم اگه جونگکوک تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش رو خراب بشه اما باز حرف خودت رو میزدی همیشه میگفتی برای خراب کردن رابطه ی من و یونجین اینکار رو کرده...
وسط حرفم میپره: تهیونگ باز که داری احساسی تصمیم میگیری...
با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم یونگی حالا بهتر معنی حرفای جونگکوک رو درک میکنم وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت برای کی باید حرف میزد؟ منی که میگم ووک از چهار سال پیش حرف زد، از انتقام حرف زد، از مرگ یونجین حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی.
یونگی با ناراحتی میگه: باشه تهیونگ باشه! اصلا هر چی تو بگی. بگو من چیکار کنم؟ وجود لیا رو فراموش کردی؟ یادت نیست چند ماهه دیگه عروسیته؟ اون رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا جونگکوک بیگناه، فرشته، بهترین موجود توی دنیا! ولی الان نیست، الان جونگکوک نیست؛ الان اون زیر خاک خوابیده برای همیشه رفته. نمیگم هیچ اقدامی نکن. بهت حق میدم مثله همیشه کمکت میکنم پا به پات میام اما با لیا میخوای چیکار کنی؟... با عرو....
فریاد میزنم: تمومش کن یونگی تمومش کن! عشق من تو سینه ی قبرستون خوابیده من برم دو ماه دیگه عروسی کنم؟ یعنی تا این حد پست شدم؟
- تهیونگ اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه. خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه ای به جونگکوک نداری. خودت گفتی ازش متنفری. تنها دلیل این رفتارای امروز تو دلسوزی و ترحمه چون قبل از مرگش اون رو شکنجه کرده بودن الان....
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance