1. خوش اومدی

756 125 43
                                    

چشمام رو به سختی باز میکنم.
هنوز که هنوزه درد پهلوم تا مغز و استخوانم رو میسوزونه. محکم چشمام رو روی هم فشار میدم. وقتی که کمی دردم قابل تحمل تر شد، سعی میکنم که به به یاد بیارم چه بلایی به سرم اومده.
چشمام رو باز میکنم. به دور و برم نگاه میکنم: توی یه اتاق با دیوار های سیاه رنگ، پنجره ای وجود نداره، زمینی که سفت و سرده و چیز دیگه ای جز این چند مورد وجود نداره.

صدای باز شدن در به گوشم رسید.
چشمامو چرخوندم و دیدم که مثل دفعه های قبل سوکجین به این اتاق سرد اومده بود.
سمتم خم شد، بازوم رو محکم توی دستش گرفت و از روی زمین بلندم کرد.
دستم رو دور گردنش حلقه کرد و از اتاق بیرون کشوندم.
با هجوم نور زیادی که چشمام رو اذیت میکرد، چشمامو بستم و صورتم رو جمع کردم. خیلی نگذشت که نور داخل راهرو برام عادی شد.

پا به پای سوکجین راه میرفتم. میدونستم دیگه مقاومت فایده ای نداره وگرنه دردی دیگه به بیشمار دردی که توی این چند هفته کشیده بودم اضافه میشد.
سوکجین اینبار بر خلاف دفعه های قبلی که مدام اذیتم میکرد سکوت کرده بود.

به دور و برم نگاه میکردم. اتاق سفید و نور لامپ نارنجی رنگ تنها توی راهرو خودنمایی میکردن.
قسمت متفاوت ماجرای راهرو، در قهوه ای رنگبود. چرا اینجا این شکلیه؟
شاید بیخودی داشتم شک میکردم. انقدر این مدت به زمین و زمان شک داشتم که حتی این در هم برام عجیب بود.
سوکجین با دستی که ازاد بود در رو باز کرد و منو مثل اسباب بازی که دیگه نیازی بهش نداشت به داخل اتاق پرت کرد.
محکم به زمین خوردم. زخم تقریبا قدیمی دستم دوباره سر باز کرد.
با صدای قدم هایی که بهم نزدیک میشد، سرم رو بالا گرفتم به چهره فرد رو به روم نگاه کردم که با پوزخند روی لباش و تنفر توی نگاهش به من زل زده بود رو به رو شدم: خوش اومدی جئون جونگکوک!
.
.
.
- تهیونگ پاشو! تهیونگ سریع باش پاشو! تهیونگ مردی؟
این صدای بلند یونجون بود که باعث شد وحشت زده از خواب بپرم و میخ روی تخت بشینم.
با ترس زیاد سرم چرخوندم رو دور و برم رو انالیز کردم. با صدای بلند تر از یونجون داد زدم: چیشده یونجون؟
- بلند شو مگه با تو جیمین ساعت یک قرار نداشتی؟ الان ساعت دو ظهره!
کتم رو از روی صندلی کامپیوتر برداشت و روی صورتم پرت کرد.
سمت میز پاتختی که گوشیم روی اون بود هجوم بردم و ساعت رو چک کردم: 11:30 دقیقه ظهر.
حالا بجای صداهای بلند و داد زدنا، صدای خنده های یونحون بود که فضا خونه رو پر کرد.
با حرص و عصبانیت زیاد بالشت روی تخت رو با تمام قدرت سمتش پرت کردم و اون هم جا خالی داد: مرتیکه احمق داشتم میمردم از ترس!
اینبار با صدای بلند تر خندید و دستش رو روی شکمش گذاشت.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و کتم که هنوز روی سرم بود رو روی تخت پرت کردم.
از روی تخت بلند شدم و سمت یونجون رفتم و محکم پس گردنش زدم که اهی بین خنده هاش گفت.
- تو هیچوقت ادم نمیشی!
- نه که تو ادمی.
با نگاه حرصی من خنده هاش قطع شد و دستاشو به حالت تسلیم بالا برد: خیلی خب حالا این شکلی نگاهم نکن که ادم حال تهوع میگیره. پاشو برو صبحانه که نه ناهارتو بخور که دیرت نشه.
چشمامو چرخوندم و از اتاق بیرون رفتم.

No One Was Like You | Vkook Donde viven las historias. Descúbrelo ahora