اهی میکشم و سرعتمو بیشتر میکنم. بالاخره بعد از یه پیاده روی طولانی به ایستگاه میرسم و سوار اتوبوس میشم. همین که روی یکی از صندلی خالی میشینم، دستمو داخل جیبم فرو می کنم تا گوشیم رو از جیبم دربیارم و به ساعتش نگاهی بندازم اما در کمال تعجب گوشیم نیست!
اخمام توی هم فرو میرن. زیپ کولم رو باز میکنم دنبال گوشیم میگردم اما پیداش نمیکنم.
اه از نهادم بلند میشه. زمزمه وار میگم: جونگکوک چکارش کردی؟از بس این مدت اتفاق بد افتاده، با گم شدن گوشیم ته دلم بدجور خالی میشه.
یاد چهار سال پیش میفتم که گوشیم گم شد که یونجین همون روز خودکشی کرد که اون روزم بدترین خاطره زندگیم شد.سعی میکنم اروم باشم.
چشمام رو میبندم و یه نفس عمیق میکشم.
یه خورده فکر میکنم. اخرین بار کی ازش استفاده کردم؟
زمزمه وار میگم: اها! با دکتر حرف زدم و اون رو روی میزم گذاشتم.
لبخندی روی لبم میشینه! پس روی میزم گذاشتم. یه لحظه ترسیده بودم که نکنه دوباره اتفاقای گذشته تکرار بشه!
با خودم میگم: جونگکوک باید حواست رو بیشتر جمع کنی. اینبار توی شرکت جا گذاشتی ولی دفعه بعدی ممکنه یه جایی بزاری که در دسترس همه باشه!با صدای خانمی به خودم میام: چیزی گفتین؟
مثل اینکه افکارمو بلند بلند به زبون اوردم.
شرم زده به خانمی که کنارم نشسته بود لبخندی میزنم و میگم: با خودم بودم.
جوری بهم نکاه میکنه که انگار یه دیوونه کنارش نشسته.
نگاهمو ازش میگیرم و به بیرون خیره میشم.
لبخندم پررنگ تر میشه! با خودم فکر میکنم که واقعا دیوونگی رو در حد اعلا رسوندم.
بیخیال این افکار میشم و تصمیم میگیرم قبل از اینکه به خونه برم یه سری به شرکت بزنم و گوشیمو بردارم.
راضی از تصمیمی که گرفتم یه این فکر میکنم که واسه ی هوبی چی بخرم؟
اونقدر با خودم کلنجار میرم که در نهایت به دو بسته از شکلاتای کاکائویی مورد علاقه هوسوک رضایت میدم.
مطمئنا از دیدن اون شکلاتا مثل یه بچه کوچولو خیلی ذوق میکنه.
بعد از رسیدن به مقصد مورد نظرم از اتوبوس پیاده میشم و به سمت ادرس خونشون حرکت میکنم.
توی راه دو بسته شکلات میخرم و به این فکر میکنم تا سر ماه چطوری با این پولی که برام باقی مونده سر کنم.با دیدن خونه هوسوک و نامجون شونه ای بالا میندازم و میگم: بیخیال، فعلا هوبی رو دریاب برای حساب و کتاب حالا حالاها وقت داری!
با شوق قدم هام رو تند تر میکنم و خودم رو به خونشون میرسونم.
دستم رو بالا میبرم و زنگ رو فشار میدم و بعد از مدتی صدای مرد غریبه ای رو میشنوم.
هرچند یه خورده این صدا برام اشناـه اما نمیدونم طرف مقابلم کیه؟
مرد: بله؟
- من از دوستای هوسوک هستم!
مرد: جونگکوک تویی؟
با تعجب جواب میدم: بل...
هنوز حرفم تموم نشده که در باز میشه و دوباره صدای مرد رو از پشت ایفون میشنوم که میگه : بفرمایید داخل.زودی وارد خونه میشم و در رو پشت سرم میبندم. نمیدونم کی بود، تعجبم از اینه که اون طرف چطوری منو شناخته!
VOCÊ ESTÁ LENDO
No One Was Like You | Vkook
Fanfic- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance