با دیدن یونجون و جیمین جلوی در خونه، ماشین رو جلوی در اپارتمان پارک میکنم.
ماشین رو خاموش میکنم و ازش پیدا میشم.
یونجون با دیدم من به سمتم میاد و به یقه لباسم چنگ میزنه و محکم به در ماشین میکوبم: کدوم گوری بودی کیم تهیونگ؟
بهت زده میگم: شما اینجا چکار میکنین؟
جیمین نگران سعی میکنه یونجون رو ازم جدا کنه: نگرانت شدیم....
جیمین، یونجون رو ازم جدا میکنه: گذاشتی رفتی اومدیم جلو در خونت که شاید اینجا باشی.
یونجون میگه: میدونی چند بار بهت زنگ زدم؟
گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون میارم
یونجون گوشی رو از دستم میگیره: چه عجب میدونی گوشیت کجاست اما با این حال جواب هیچکدوم از تماسات رو نمیدی.
بی حوصله سرم رو تکون میدم و میگم: یونجون بس کن.
گوشی رو از دستش میکشم. نگاهی بهش میندازم.
23 تا پیام از طرف یونجون... 40 تا تماس بی پاسخ از طرف یونجون... 13 تا تماس بی پاسخ از طرف جیمین....خودمم از این حجم پیام و تماس بی پاسخ تعجب کردم. همه ی این ها بخاطر این بوده که گوشیم رو روی سایلنت گذاشته بودم.
- اخرش شارژ گوشی یونجون تموم شد وگرنه تماسا ادامه داشت....حرف جیمین با شنیده شدن صدای دختری قطع شد: کیم تهیونگ؟
پشت سرم رو نگاه کردم: بله؟
دختر عینک دودی روی چشماش رو برمیداره: کیم تهیونگ تویی؟
اخمام توی هم میره. این دختر غریبه از کجا منو میشناسه؟
- خودمم. به جا نیاوردم!
- دختر دایی لیا هستم. ها لیسا!
بین این همه اتفاق همین رو کم داشتم.
دختر دایی لیا که تقریبا مثل دو قطب نا همنام اهن ربا بودن.همونقدر بی تفاهم، همونقدر هم جدانشدنی.
فقط دوبار اون رو دیدم. یه بار جشن نامزدی منو لیا و یکی از مهمونی ها. بعدش همونطور که از لیا شنیده بودم چند وقتی از کشور خارج شده بود.
- با من چکار داری؟
- تشریف اوردم که درباره لیا صحبت کنیم.
- من صحبتی با شما ندارم.
- ولی من دارم.
کلافه و بی حوصله میگم: من گفتنی هارو به لیا گفتم. تو دیگه کی هستی؟
عصبانی جوابمو میده: چی گفتی؟ حتی نذاشتی لیا حرفاشو بهت بگه....؟
- بهتره توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی!با همون لحن عصبی صداشو سرم بلند میکنه: هر غلطی دلت بخواد میکنی بعد به من میگی توی کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن؟
مثل خودش داد میزنم: صداتو ببر!
سروصدایی که راه انداختیم باعث میشه توجه رهگذر ها به ستمون جلب شه.
جیمین سعی میکنه با هیس گفتن بهمون بفهمونه الان زمان و مکان درستی برای داد زدن نیست: اروم باشین!
یونجون خودشو وسط بحث ما میکشه: لیسا شی بهتره این موضوع رو تموم کنین. همه با خانواده هاشون صحبت کردن هم لیا هم تهیونگ راضی به بهم زدن این رابطه بودن....
لیسا روشو به طرف یونجون برمیگردونه، وسط حرف یونجون میپره: چی داری میگی؟ این اقا با زندگی یه نفر بازی کرده بعد خیلی راحت خودتونو تبرئه میکنین؟ نکنه توی خونتونه که هرکسی از راه برسه رو بدبخت کنین بعد بگین لابد طرف راضی بوده.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance