« - دوربین روشنه؟
جونگکوک سری تکون میده: اره روشنه
یونجین اروم در گوش کای و جونگکوک میگه: خیلی خوب شد وقتشه یه دور همرو اذیت کنیم
میدونستم اون سه نفر تا همه رو تا مرز کشتن نبرن ول کن نیستن. بنابراین فقط خودمو با گوشیم سرگرم کردم اما با حرف یونجین مبنی بر اینکه: اول از یونگی شروع میکنیم.
فهمیدم که این ماجرا به خوبی تموم نمیشه.
یونگی بیشتر از هر چیزی توی این دنیا روی خواب حساس بود. حتی یادم میاد که یه روزی خونه اتیش گرفت، اون اول بالشتشو برداشت، از خونه فرار کرد و توی کوچه گرفت خوابید و هیچ اهمیتی نداد که اتیش سوزی اتفاق افتاده.
گوشیمو کناری گذاشتم و به شیطنتای جونگکوک، یونجین و کای نگاه کردم.
یونجین پارچ اب یخ رو از روی میز عسلی رو به روی مبل برداشت و دوربین رو دست کای داد.
- خیلی خب الان وقتشه که تلافی کارایی که کیم یونگی سر من اورد رو در بیاریم.
جونگکوک جلوی خودشو گرفته بود که با صدای بلند زیر خنده نزنه.
کای پرسید: مثلا چه کارایی؟
یونجین متفکر جواب سوال کای رو داد: مثلا همینکه با برادر کوچیکترم یعنی جونگکوک به من خیانت کرد و من هیچی نگفتم و به جای اون برای همیشه گذاشتم رفتم.
متعجب به یونجین نگاه کردم. این حرفا چی بود که میگفت؟ جونگکوک من بیگناه بود و من همه ی تلاشم رو میکردم که اینو به همه ثابت کنم.
خواستم چیزی بگم که یونجین با خنده گفت: بیخیالش بیا کارمونو انجام بدیم.
همینکه یونجین خواست اب پارچ رو روی سر یونگی خالی کنه، جونگکوک دست یونجین رو گرفت و تند تند کلمات رو گفت: وایسا یونجین بزار من انجامش بدم.
یونجین بشکنی توی هوا زد و گفت: فکر خوبیه انتقام خواهرتو از این مردک بگیر.
پارچ اب رو دست جونگکوک داد.
جونگکوک نگاهی به دوربین دست کای انداخت، دستشو توی پارچ اب برد و یخ های توی اب رو دست یونجین داد و سریع همه ی اب داخل پارچ رو روی سر یونگی خالی کرد اما چرا این من بودم که داشتم خیس میشدم...؟ چرا انقدر همه جا سرده؟
نگاهی به دور و برم انداختم. حالا دیگه خونه نبودم بلکه روی پشت بوم بودم. داشتم سقوط میکردم و بارون میبارید که صدایی توی پس زمینه ذهنم بلند شد: تهیونگا بیدار شو.... صدامو میشنوی؟ کیم تهیونگ!»فریادی کشیدم و چشمامو باز کردم. تمام هیکلم خیس اب بود و بجای اینکه روی تخت باشم، روی زمین دراز به دراز افتاده بودم.
سرمو بالا بردم و با یونجون و پارچ اب دستش رو به رو شدم. یونجون اینجا چکار میکرد؟
یونجون با صدای بلند گفت: هی تهیونگ معلوم هست چته؟ اون گوشی کوفتیتو که جواب نمیدی. اصلا برای چی تو یکی گوشی داری وقتی هیچ استفاده ای ازش نداری؟
وسط حرفش میپرم و میپرسم: چجوری اومدی اینجا؟
- با اسبم اومدم.
پوکر نگاهی بهش میندازم: خیلی خندیدم یونجون.دستی به موهای خیسم میکشم و توی ذهنم کلی به یونجون بد و بیراه میگم. میتونست مثل ادم بیدارم کنه. نمیتونست جور دیگه ای بیدارم کنه؟ حتما باید روی سرم اب میریخت؟ جوری که انگار ذهنمو خونده گفت: صد بار صدات کردم، تکونت دادم ولی مگه بیدار میشدی؟
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance