-آره... به من هم زیاد میگفت.
- حالا که فکر میکنم میبینم حق داشت
با افسوس میگم: شاید خیلی جاها حق داشت و ما حقش رو ازش گرفتیم
- شاید آره شاید هم نه. هیچی نمیدونم. فردا صبح یه سر به خونمون بزن هیچکس تو این خونه پیداش نمیشه بیا همینجا و تو هم نگاهی به
این اتاق بنداز. من که چیزی پیدا نکردم شاید تو به چیزی رسیدی.
- ممنون جیمین!
- من ازت ممنونم با این همه تنهایی و بی کسی وقتی یه نفر حرفت رو درک میکنه با خیال راحت تری میتونی تصمیم بگیری و اقدام کنی. با همه ی این حرفا باز هم میگم اگه فکر میکنی نامزدت....
-بهتره حرف زدن راجب لیا رو تموم کنی جیمین! الان مهمترین مسئله جونگکوکه!
- باشه دیگه چیزی نمیگم مطمئنا تصمیمت رو گرفتی. فردا راس ساعت 1 اینجا باش.
- باشه حتما.
- پس فعلا خداحافظ دونسنگ.
- خداحافظ هیونگ.یاد گذشته میفتم.اون همیشه همینطور صدام میزد!
لبخندی رو لبام میشینه که با شنیدن صدای بوق به خودم میام.
گوشی رو سر جاش میذارم. چه حس خوبیه وقتی خودت رو تنهای تنها حس میکنی یه نفر پیدا
بشه که دقیقا همون احساس تو رو داشته باشه.صدای زنگ تلفن باعث میشه از فکر بیرون بیام.
بدون توجه به زنگ تلفن از جام بلند میشم و کلید آپارتمانم رو از کشوی میز برمیدارم.
نگاهی به جعبه ی یادگاری ها میندازم و دستی روش میکشم و شارژر رو برمیدارم.
به سمت در اتاقم حرکت میکنم ولی نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره. چند قدم رفته رو برمیگردم و
شارژر رو توی جعبه پرت میکنم و جعبه رو هم از روی میز بلند میکنم. بعد از چند لحظه
مکث بالاخره از اتاق خارج میشم و به سمت اسانسور میرم. خوش شانسی که اون لحظه اوردم این بود که در اسانسور باز بود و نیازی نبود با جعبه توی دستام دوبار دکمه اسانسور رو بزنم.
از اسانسور و شرکت خارج میشم و آروم آروم به سمت ماشینم میرم و در عقبش رو باز میکنم. جعبه رو روی صندلی عقب میذارم و خودم هم به سمت در راننده میرم.
در رو باز میکنم و پشت فرمون میشینم.حس میکنم حرف زدن با جیمین یه خورده آرومم کرده. هر چند فکر کردن به اینکه میتونم اتاق جونگکوک رو ببینم بی قرارم میکنه. چقدر مدیون جیمینم که بر خلاف بقیه درکم میکنه!
با لبخند ماشین رو روشن میکنم و به سمت آپارتمان خودم میرونم.
بی توجه به اطراف فقط ماشین رو میرونم و به جونگکوک فکر میکنم.
به اینکه چه طوری باید بی جونگکوک سر کنم.
اونقدر به جونگکوک فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خونه میرسم فقط وقتی که ماشین لیا رو جلوی آپارتمانم میبینم متوجه میشم که به کل بیچاره شدم.امان از دست این یونگی که مجبورم کرد کلید خونمو به این ادم بدم! همون یه خورده آرامشی رو که با حرف زدن با جیمین به دست آورده بودم رو از دست دادم.
پنج سال با جونگکوک بودم یه بار بی اجازه وارد اتاقم نشد چند ماه با این ادم نامزد کردم هر روز تو خونه و زندگیم پالسه!
BINABASA MO ANG
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance