لباسام رو که جلوي پام افتاده به همراه کت جیمین و یونگی از روي زمین برمیدارم...
پیراهنمم که دیگه قابل استفاده نیست...
کت جیمین رو هم میپوشم. بعد از مرتب کردن سر و وضعم به طرف جیمین میرم و بدون هیچ حرفی کت یونگی رو بهش میدم...چنگی به کت میزنه و اون رو به طرف یونگی پرت میکنه و میگه: ممنون بابت کت
یونگی کت رو روي هوا میگیره... سري تکون میده و هیچی نمیگه...
هنوز هم تعجب ناباوري رو از چشماي هردوتاشون میخونم... میدونم حرفاي جیمین شکه شون کرده... لابد فکر میکردن این مدت که اونا سختی میکشیدن من داشتم مثله شاهزاده ها با آرامش زندگیمو میکردمجیمین بازوم رو میگیره و زیر لبی از یونگی و تهیونگ خداحافظی میکنه و از جلوي نگاه هاي غمگین یونگی و چشماي متعجب تهیونگ رد میشه و من رو با خودش میبره..
تهیونگ تازه به خودش میادو با ناراحتی میگه: جیمین..
جیمین با خونسردي برمیگرده و بدون هیچ حرفی نگاش میکنه..
. تهیونگ با لحن غمگینی میگه: امشب جونگکوک مقصر نبود... کاریش نداشته باش..
صداي پوزخند جیمین رو میشنوم..
تهیونگ با نگرانی به من و جیمین نگاه میکنه ولی جیمین بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار میده و من رو با خودش میکشه...دلم عجیب گرفته... همینجور که از تهیونگ و یونگی دور میشیم سنگینی نگاشونو رو روي خودم احساس میکنم...
همینجور که با جیمین از باغ دور میشم به چند ساعت دیگه فکر میکنم که چه جوابی باید به جیمین و خونوادم بدم...•تهیونگ•
با ناراحتی به جونگکوک زل زده...
جیمین، جونگکوک رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاري نمیتونه کنه...
بدجور پشیمونه...
تو اون لحظه اونقدر از حرفاي جونگکوک عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد...حرفای جیمین فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر جونگکوک میاد...
یاد حرف جیمین میفته « مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردي این اتفاقا نمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»زیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر جونگکوک بیاره؟
صداي عصبی یونگی رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟
هیچی نمیگه... واقعا هیچ جوابی واسش نداره... الان دیگه خودش هم نمیدونه چی میخواسته..یونگی با قدمهاي بلند بهش نزدیک میشه و میگه: خیالت راحت شد؟
یونگی با داد ادامه میده: چرا لالمونی گرفتی؟
با ناراحتی میگه: یه لحظه عصبی شدم... نمیخواستم کار به اینجا بکشه... وقتی سرم داد زدو کلی حرف بارم کرد کنترلم رو از دست دادم...یونگی با خشم میگه: این جواب خودت رو قانع میکنه؟
خودش هم جوابش رو خوب میدونست... نه...
این جواب حتی خودش رو هم قانع نمیکرد چه برسه به بقیه
...«حتی اگه برادر من بدترین آدم روی زمین بود،حق نداشتی باهاش اینکارو کنی.. »...
دستشو لاي موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه یادآوري حرفاي جیمین حالش رو بدتر میکنه..
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance