از ماشین پیاده شدم.
سمت صندوق ماشین رفتم و در صندوق رو باز مردم. جعبه رو بیرون اوردم و با دست ازادم در صندوق ماشین رو بستم.
با سوییچ در ماشین رو قفل کردم تا اینکه ماشین لیا رو جلوی ماشین خودم دیدم.
انقدر توی افکارم غرق بودم که متوجه ماشین لیا نشده بودم.انتظار اینکه هنوز بخواد با من حرف بزنه رو داشتم اما فکر نمیکردم توی خونه ـم باشه.
پوزخندی زدم. خوب کاری کرده حالا میتونم اول با خودش حرف بزنم و این مسئله رو تموم کنم هرچند بهتر بود با خانواده لیا صبحت کنم بعد لیا و خانواده خودم اونطور توی عمل انجام شده قرار میگرفتن و نمیتونستن کاری کنن.به سمت اپارتمان میرم.
همینکه میخواستم در رو باز میکنم، در باز شد و لیا جلوی من ظاهر شد.
بهت زده به من خیر میشه. وقتی که میبینم کنار نمیره تا من رد شم بی حوصله میگم: نمیخوای بری کنار؟
از جلوی در کنار میره. وارد خونه میشم که صداش توی گوشم میپیچه: کجا بودی؟
بی توجه به لیا سمت اتاقم میرم.
درو میبنده و دنبالم راه میفته.
وقتی که جوابشو نمیدم با صدای بلندتری میپرسه: تهیونگ میگم کجا بودی؟
مثل خودش صدامو بلند میکنم: به تو چه که کجا بودم؟!
- اون از غیب شدنت که ابرومو جلوی همه بردی، اینم از بی اعتنایی های الانت! حداقل بگو این مدت کدوم گوری بودی؟
جوابشو نمیدم و سمت اتاق میرم.
- حداقل من به جهنم، به فکر من نیستی به فکر پدر و مادرت باش که دق کردن پسره ی احمـ....
به عقب برمیگردم نگاه بدی بهش میندازم که سکوت میکنه.
- بهتره مواظب حرفی که میگی باشی لیا!
در اتاق رو باز میکنم و وارد اتاق میشم.
لیا همونطور که دنبال من به سمت اتاق راه افتاده، همچنان به حرف زدن ادامه میده: تهیونگ من بخاطر خودت که همه ی زندگی منی میگم این کارات برای اون پسره خائنه درست نیست کی قراره اینو بفهمی؟ اون بهت خیانت کرده... اونم جلوی چشمات.حرفای تکراری لیا درباره جونگکوک روی مخم رژه میرفتن اما فعلا نمیتونستم کاری کنم. بهتر بود فرصتای داد و بیداد کردن رو نگه میداشتم برای بعد از گفتن قضیه جدا شدنمون.
پوزخندی روی لبام جا خشک کرد. جمعبه رو روی تخت گذاشتم و سمت لیا برگشتم: لیا از اتاقم برو بیرون!
با تعجب میگه: داری بیرونم میکنی؟! اصلا حرفای منو شنیدی تهیونگ؟!
با حرص جوابشو میدم: لیا فقط از اتاقم برو بیرون.
ابروهاشو بالا میندازه و سمت میز کامپیوتر میره، به میر تکیه میده و میگه: میخوام توی اتاق بمونم. حرفی داری؟
نفسی از سر حرص میکشم و زیر لب زمزمه میکنم: توی خونه خودم باید جواب پس بدم.
سعی میکنم عصبانیتم رو هرچند به سختی کنترل کنم اما خودش نمیذاره.
توجهش به جعبه روی تخت بهم ریختم جلب میشه. با کنجکاوی میپرسه: اون جعبه دیگه چیه؟
- به تو چه؟
با ناراحتی نگاهم میکنه.
میخوام سمت کمد لباسم برم که بعد بیخیال لباس عوض کردن میشم.
بجاش سمت لیا میرم و مچ دستشو میگیرم و سمت پذیرایی میبرم. لیا که تموم مدت با ناراحتی سکوت کرده بود به خودش میاد و میپرسه: تهیونگ داری چیکار میکنی؟
با به مبل اشاره میکنم و میگم: بشین باهات کار دارم.
روی مبل میشینه و میگه: هنوز جواب سوالمو ندادی. اون جعبه چیه؟
روی مبل رو به روش میشنم و میگم: اتفاقا جوابتو دادم.
بریده بریده میگم: به. تو. چه؟
- این چه طرز حرف زدنت با منه؟
سعی میکنم خودمو اروم کنم.
پیش خودم تکرار میکنم که نباید سرش داد بزنم.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance