لبخند تلخی میزنم. حرفای یونجین تو گوشم میپیچه.
یونجین: لابد خونه ی خاله نرفتی تا یونگی رو به خونه بکشونی و به هدفت برسی.
تو اون لحظه ها هیچکس طرفدارم نبود. داشتم از تهیونگ هم ناامید میشدم که با شنیدن حرف آخر یونجین دادش بلند میشه.
تهیونگ: خجالت نکشین... همین جور به عشقم تهمت بزنید. بخاطر احترام به من هم شده یه بار مراعات نکنیدا! خیالتون......
بابا: تهــ........
تهیونگ: چیه پدرجون؟ میگید ساکت بشینم تا دخترتون هر چی خواست بار جونگکوک که تمام زندگیه منه کنه؟ هر چند به خاطر پنهون کاری به خاطر موضوع ایمیلها خیلی ازش دلخورم اما این رو هم خوب میدونم جونگکوک من خائن نیست.
یونجین:اما........
داد تهیونگ توی اون لحظه یونجین رو هم ساکت کرد.
تهیونگ:گفتم این بحث رو همین جا تمومش کنید. من نمیدونم موضوع از چه قراره اما مطمئنم جونگکوک بیگناهه؛ بهش به چشم یه خائن نگاه نکنید.
یونجین: تهیونگ خودت هم.....
تهیونگ: یونجین چطور در عرض پنج دقیقه نامزد رو تبرئه کردی بعد از من انتظار داری این مزخرفات رو باور کنم؟
یونگی: تهیونگ...
تهیونگ: یونگی حرف نزن. خودت هم خوب میدونی جونگکوک اهل این کارا نیست. برای خلاصی از این ماجراها همتون دنبال گناهکار میگردین و ساده تر از جونگکوک هم سراغ ندارین؟ واقعا براتون متاسفم!بعد از تموم شدن حرفش دست من رو گرفت و به زور دنبال خودش کشید. من رو از خونه خارج کرد و به سمت ماشین خودش هل داد.
دکتر: واقعا باورت داشت یا در حد یه حرف بود؟
لبخندی میزنمو میگم: شاید باورتون نشه ولی صداقت رو میشد از تک تک کلمه هایی که میگفت فهمید. همه ي کلماتش سرشار از عشق بود. معلوم بود باورم داره، معلوم بود داره حقیقت رو میگه. چشماش مثله چشمای یونگی پر از شک و تردید نبود! تنها چیزی که تو چشماش میشد دید نگرانی بود هر چند ظاهرش پر از اخم و خشم بود ولی از تو چشماش میتونستم احساس واقعیش رو بخونم. میدونستم خیلی نگرانه منه.دکتر: بعدش تهیونگ چیکار کرد؟
- با جدیت بهم گفت تو ماشین بشینمو خودش هم تو ماشین نشست بعد هم ماشین رو روشن کرد و به سرعت از خونه دور شد. معلوم بود مقصدی نداره فقط بی هدف تو خیابونا دور میزد. حدود یک ساعت فقط تو خیابونا چرخید هیچی نمیگفت. نه دادی نه فحشی، نه فریادی، نه سرزنشی، هیچی! تنها عکس العملش سکوت بود با اخم به روبه رو خیره شده بود و ماشین رو میروند. بعد از یک ساعت بالاخره خسته شد و ماشین رو یه گوشه پارك کرد. میخواستم باهاش حرف بزنم که با جدیت گفت: «الان نه جونگکوک» با این حرفش حرف تو دهنم موند ترجیح دادم حرفی نزنم تا یه خورده آروم بشه. اون هم سرش رو روی فرمون گذاشته بود و هیچی نمیگفت. معلوم بود از درون داره خودش رو میخوره اما از بیرون هیچی معلوم نبود تنها کسی که شناخت کاملی ازش داشت من بودم. شاید اگه کسی توی اون لحظه تهیونگ و رو میدید فکر میکرد آرومه آرومه ولی منی که پنج سال باهاش بودم میدونستم از هر زمان دیگه ای نا آرومتره. تو اون لحظه حرفی نمیزد تا خشمش رو سر من خالی نکنه. میدونستم بیشتر از همیشه از دست من دلخوره. نه براي ایمیلا، نه برای عکسا، نه برای اینکه تو اون لحظه تو آغوش یونگی رفتم فقط به خاطر یه چیز و اونم بدقولی! من بهش قول داده بودم هیچ چیز رو ازش مخفی نکنم اما مخفی کردم و تهیونگ رو آزردم. حدودای یه ربع بیست دقیقه گذشت بالاخره تهیونگ به حرف اومد و ازم خواست همه چیز رو دوباره براش تعریف کنم و من هم همه چیز رو گفتم... آره! همه چیز رو گفتم. تهیونگ فقط گوش کرد و در آخر گفت: اصلا ازت انتظار نداشتم.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance