با حرص از روي مبل بلند ميشم و به سمت اتاقش ميرم.
حتی بهترين دوست دوران كودكيم هم دركم نميكنه... وقتی یونجون اين طور برخورد
ميكنه از بقيه چه انتظاري ميتونم داشته باشم؟آهی ميكشم و خودم رو به در اتاق ميرسونم.
در رو به شدت باز ميكنم و وارد اتاق ميشم
زير لب زمزمه وار ميگم: تقصير خودمه! همه ي اينا تقصير خودمه حالا بايد تاوانشو پس بدم. حق با یونجونه خودم مقصرم. حالا هم دارم تاوان
اشتباهات گذشته ام رو پس ميدم.در رو با پا ميبندم و به ديوار تكيه ميدم. همونجور كه تكيه گاهم ديواره روی زمين ميشينم و به روبه رو خيره ميشم.
نا آروم و كلافه ام. دوست دارم زمين و زمان رو بهم بريزم. دوست ندارم به لیا فكر كنم، دوست ندارم به خونوادم فكر كنم، دوست ندارم به هيچكس و هيچ چيز فكر كنم. دلم فقط و فقط جونگکوک رو ميخواد.
چشمام رو ميبندم و به شب آخر فكر ميكنم.
به آغوش گرمش که بعد از مدتها چه دلپذير بود: ايكاش بيشتر تو آغوشم ميموندی!«فقط به زندگيه جديدت فكر كن. به لیا»
نميتونم جونگکوکا، نميتونم.
از اول هم نميخواستم، از اول هم تو رو ميخواستم. ببخش كه دروغ گفتم. هم به تو هم به خودم هم به همه.
«اون شب تو مهموني برای اولين بار به يه نفر حسوديم شد. توی شركت وقتی گفتی به عشق واقعيت رسيدی هنوز هم ته دلم يه اميدهايی بود كه شايد براي آزار و اذيت من ميگی»سرمو بين دستام ميگيرم. دارم ديوونه ميشم. اين حرفاش هر روز و هر شب تو ذهنم تكرار ميشن!
«ميشه خوشبخت بشی؟»
به سختی از روي زمين بلند ميشم و با مشت به ديوار ميكوبم
با فرياد ميگم نه: نه.. نه نه نمیتونم. ديگه هيچوقت نميتونم. هيچوقت!
زمزمه وار ادامه ميدم: با رفتن تو واژه ی خوشبختی هم از زندگي من پركشيد و رفت. خوشبختی ديگه برای من وجود نداره!تو همين موقع در اتاق به شدت باز ميشه یونجون با نگرانی وارد ميشه و با ديدن حال و روز من ميگه: تهیونگ چی شده؟ چه خبرته؟
بغض بدی تو گلوم نشسته.
به سختي میگم: ديگه نميتونم
با ناراحتي خودش رو به من ميرسونه و ميگه: چته؟ آروم باش
-نميتونم یونجون هر لحظه حرفاش تو ذهنم تكرار ميشن.
به طرفم مياد و بهم كمك ميكنه كه گوشه ي تخت بشينم
سرمو بين دستام ميگيرم: بعضي وقتها آرزو ميكنم كه ايكاش بيگناه نباشه.«با همه ي اذيت و آزاری كه بهم رسوندی از خدا ميخوام هيچوقت اون روز نرسه كه به حال و روز من دچار بشی»
- يه خورده آروم باش جونگکوک راضي به عذاب كشيدن تو نيست با اين كارا باعث ميشی روحش عذاب بكشه
«صد در صد وضع تو خيلي خيلي بدتر از من ميشه چون تو گناهكاری و من بی گناه... تاوان تو سخت تر از منه... خيلي خيلي سخت تر از من»
- حواست به منه؟
با چشمهايی بی روح بهش زل ميزنمو ميگم: خيلی وقته كه ديگه حواسم به هيچكس و هيچ چيز نيست. همون رو كه فهميدم جونگکوک رفته هوش و حواس من هم باهاش پركشيد و رفت. خيلی سخته... خيلی سخته بعد از رفتنش بفهمی پشيمونی. بعد از رفتنش بفهمي حتی اگه
گناهكار ترين هم باشه باز نميتوني ازش دل بكنی. خيلی سخته دل كندن از كسی كه تمام سالهای گذشته همه فكر ميكردن ازش دل كندی
- نكن... با خودت اين كار رو نكن. اينجوری از پا در ميای!
پوزخند ميزنم و ميگم: كجای كاری یونجون؟ من همون روز سر قبر جونگکوک از پا در اومدم. همون روز شكستم، همون روز نابود شدم، همون روز
پشيمون شدم، همون روز فهميدم كه تمام سالهای گذشته رو با عشقش اون زندگی كردم. همون روز من همه چيز رو فهميدم.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance