لحظه هایی هستن که چرخ بی رحم فلک، انقدر تند میچرخه که سرگیجه میگیری.
حتی اگر یک لحظه بایسته و از این چرخ فرار کنی، سرت همچنان گیج میره و تلو تلو میخوری.
میگذره، میگذره و میگذره از اون لحظه ای که چرخ فلک چرخوندتت اما عوارضش هنوز هست.
حال بهم خوردنت و سردرد بهش اضافه میشه.
طاقتت سر میرسه....
عصبی میشی...
و در اخر، عادت میکنی... درسته... به اون جو عادت میکنی و کم کم از بین میره.
پشت دستت رو چنگ میزنی و به خودت میگی: غلط کنم دفعه دیگه سوار چرخ این فلک بشم.
حالا من اینجام. توی سلول زندان و دارم کم کم به اون مرحله یکی مونده به اخر نزدیک میشم.
مرحله عادت. عادت به جو زندان، عادت به رکبی که خوردم و زدم، عادت به سوزش سیلی که از پدرم نوش جان کردم. عادت به همه چی.
چقدر ادما زود عادت میکنن. فکر کنم بخاطر سادگی و مداومتشه؛ اخه عادت کردن فقط سه ثانیه زمان میبره.با صدا زده شدن اسمم به وسیله بلندگو زندان، از افکار بی سر و ته که مثل خوره به جونم افتاده، بیرون میام: جو سوبین، ملاقاتی داری!
از روی تختم بلند میشم و سمت میله های بلند رو به روم میرم.
نگهبان زندان، در سلول رو باز میکنه، دستبند رو به دستام میزنه و من رو تا اتاق ملاقات همراهی میکنه.
سرم رو پایین انداختم. با حس رسیدن به مقصد و حضور کسی، سرم رو بالا میگیرم.
شخص رو به روم خیلی دور از انتظار نبود که به دیدنم بیاد.
چه ساده گول لیا رو خورد. اون هم مثل من. چه فرقی بین من و کیم تهیونگه؟
دوتامون یه عوضی قضاوتگر.
نگهبان، من رو دست سربازی میسپاره و میره.
سرباز بازو هام رو میگیره و من رو به صندلی رو به روی تهیونگ میبره.
روی صندلی میشینم و به چهره کیم تهیونگ زل میزنم.
جونگکوک عاشق چی این مرد شده بود؟ ظاهرش یا باطنش؟
از بین دندونای کلید شده س، مثل ببر زخمی می غره: سوبین.
- خودمم، کاری داشتی؟
- البته که اره.
- زودتر بگو.
نفسی از سر حرص میکشه: چرا؟ مگه چی برات کم گذاشته بود؟
- بزار از خودت بپرسم. چرا جونگکوک رو باور نکردی؟
سرم داد میزنه: این به تو ربطی نداره.
با خونسردی میگم: ربط داره. اگه جواب این سوال رو بدی درواقع جواب خودت رو گرفتی.
با لحن عصبی میگه: فقط میخوام بدونم چرا این کارو کردی!
به خودم میگم شاید بخاطر لیاست که اینارو میگه. متفکر میگم: لیا نامزدت بود نه؟
فکش رو محکم روی هم فشار میده و بریده بریده میگه: به... تو... ربطی... نداره.
- پس بخاطر جونگکوک نیست.
داد میزنه: خفه شو.
- میخوای کار لیا رو اسون کنی.
سرباز به تهیونگ تذکر میده: داد نزن اقا.
تهیونگ سرش رو پایین میندازه: فقط بنال که چرا؟
- هروقت گفتی چرا میخوای بدونی منم بهت میگم.
- چون دنبال قاتلای جونگکوکم.پوزخندی میزنم. پس معلوم نیست دنبال کیه؟
گفتنش به تهیونگ ایرادی نداشت؟ مهم نیست هرچی میخواد بشه.
نفس عمیقی میکشم: جئون جونگکوک. همکلاسی دوران دبستانم. میدونی که از همون بچگی ادم اجتماعی بود. دوستای زیادی داشت به حدی که من یادم میرفت چند نفرن اما از بین همه ی اونا، من صمیمی ترین دوستش بودم و من هم همینطور. البته این چیزی که از دید بقیه ست. واقعیت اینه که من هیچوقت از جونگکوک خوشم نمیومد. چرا؟ چون اون همیشه من رو انگشت نمای بقیه میکرد. هی سوبین رو دیدین چکار کرده؟ چی خورده؟ چی پوشیده؟ چجوری مرده؟....
وسط حرفم میپره: همین؟
پکر نگاهش میکنم: بپری وسط حرفم میرم.
خنثی نگاهم میکنه.
حرفم رو ادامه میدم: جدای از این ها. رفتارای اون باعث شده بود طعمه مقایسه شدن توسط خانوادم بشم. چیزی که بهش میگن بچه مردم. از من به تو نصحیت اگه یه روز بچه داشتی هیچوقتِ هیچوقت اون رو با بقیه مقایسه نکن. چون باید شاهد تکرار داستان من و جونگکوک باشی. همینارو میتونم بهت بگم. گفتن حق ندارم زیاد حرف بزنم.
سکوت میکنم و رفتارای تهیونگ رو با دقت دنبال میکنم.
دستاش رو. توی هم گره زده و بهشون طوری زل زده که انگار سخت ترین گره کوره ی دنیا رو میخواد باز کنه.
نفس عمیقی میکشه: اینا رو میدونستم. اومدم چیز دیگه ای رو بشنوم.
جواب میدم: چی رو؟
نگاهشو از انگشتاش میگیره و به من میده: قضیه ی فیلم.
گنگ نگاهش میکنم: کدوم فیلم؟
بریده بریده میگه: اون فیلمی از خودت و جونگکوک بود.
فکر میکنم. لا به لای حافظه م دنبال چنین نشونه ای میگیرم.
ها! فهمیدم! اون فیلم. تظاهر به ندونستن میکنم که بدونم تا چه حد میدونه: کدوم؟
تند تند کلماتش رو پشت سر هم میچینه: اون فیلم نحسی که جونگکوک داشت از یونگی میگفت و توهم گوش میدادی!
- نمیدونم.
پورخندی میزنه و میگه: میخوای خودتو از گناهانت تبرئه کنی سوبین؟
- من دیگه اب از سرم گذشته. همه چی رو هم به پلیس گفتم برو از اونا بپرس.
میخوام بلند شم که سریع و محکم دستم رو میگیره و مینشونم روی صندلی: بگو سوبین. بیشتر از این مارو عذاب نده.
روی لم میدم: اون جونگکوک نبود.
پکر نگاهم میکنه: مسخره میکنی؟
- اون جئون جونگهیون، برادر دوقلوی جونگکوک بود.
با صدای بلند میزنه زیر خنده.
همونان ادامه میدم: جونگکوک فقط یکبار عاشق شد. اونم عاشق تو شد. هرچی که دیدی و شنیدی همش یه بازی لعنتی بود. یونگی برای جونگکوک چیزی جز یه برادر نبود.
همونطور که خنده از صداش مشخصه میگه: انتظار داری باور کنم؟
- باور کنی یا نه به من ربطی نداره. هرچی که دونستم رو گفتم بقیه ش دیگه به من مربوط نیست.
تمسخر توی نگاهش به جدیت ترسناکی تغییر میکنه: همینارو به پلیس گفتی؟
- درحال پیگیریه.
جدیت در لحظه کوتاهی به ترس تغییر میکنه.
پوزخندی میزنم: ها؟ چیشد؟ خوب رو دست خوردی کیم تهیونگ؟
حالا نوبت من بود با تمسخر نگاهش کنم.
- بازی خوبی رو شروع نکردی سوبین.
- بازی بود که چهار سال پیش شروع شده بود همچنان هم ادامه داره. من و تو هم مهره های سوخته این کثافتیم.
سرش رو روی میز میکوبه.
یک بار... دوبار... سه بار.... چهار بار...
اره بکوب کیم تهیونگ. هممون بدبختیم.
از سر جام بلند میشم. سرباز به سمتم میاد و من رو از اتاق ملاقات بیرون میکشونه.
.
.
فرار یا دویدن؟
فرار از گذشته یا دیویدن برای اینده؟
فرار از گذشته تاریک یا دویدن برای اینده ای بدون هدف؟
نمیدونم.
فقط میدونم انقدر دویدم که پاهای کبود و زخمیم رمقی ندارن؛ مثل روح و جسمم.
ریه هام دیگه جایی برای اضافه شدن اکسیژن ندارن.
چشمام پر از اشکه و دیدی به اطرافم ندارم.
مشتام انقدر محکم بسته شدن که ناخونام کف دستم رو زخم کردن.
پاهام تند تند به زمین کوبیده میشن اما بازم سرعتم کافی نیست.
میدوم به مقصد نامعلومی. درست مثل زندگیم که هیچ چیز واضحی در اون وجود نداره.بالاخره پاهام و ریه م کم میارن و باعث میشن بایستم.
نفس کم اوردم.
با دستام، اشکای جمع شده توی چشمم رو کنار میزنم.
انقدر به فکر فرار کردن از اون ساختمان لعنتی بودم که اصلا نمیدونم کجام.
دور و برم رو میبینم: جز خیابونی که مگس هم درش پر نمیزد چیز دیگه ای به چشم نمیاد.
دستامو روی زانو هام میزارم و خم میشم.
تموم شد. بدبخت بودم بدبخت تر هم شدم. چرا زود تر این نفسای من به اخر نمیرسه که راحت شم؟
خورشیدم غروب کرد و ابر سیاه توی اسمون پدیدار شد، کافی نبود؟
گذشته مبهم برام روشن شد، مردم و زنده شدم، فایده ش چی بود؟
اوه! یادم اومد به سوکجین گفته بودم. واقعیت رو فهمیدم.
فهمیدم فقط خودم بودم که داشتم میدویدم و حالا ترس از دویدن دارم.
عالی نشد؟با صدای بوق ماشین و صدای داد و هوار کسی که میگفت: «جونگکوک! سوار شو... زود باش دیگه لعنتی! » پشت سرم رو نگاه کردم.
میدونستم اونا میان. شیهیون قول داده بود.
بدو بدو سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم و سوار شدم.
هنوز نفس نفس میزدم. جای کبودی های بدنم و صورتم در میکرد.
فقط سرم رو به پنجره تکیه دادم و چشمام رو بستم.
تنها بودم و چیزی پیدا نکردم. فقط میخواستم زندگی عادی داشته باشم.
دست نیافتنی ترین ارزوی این چند وقتم. شایدم اول عمرم که تنها تفاوتش این بود که نمیدونستم اما الان میدونم.
کی گفته بود دانستن بهتر از ندانستنه؟ اگر میدونستم کی بوده مشت محکمی توی دهنش میزدم. قسم میخورم که ندونستن بهتر از دونسته.
از اینه ماشین میبینم که سوکجین به من نگاه میکنه: تموم شد!
و لبخندی به من میزنه.
واقعا تموم شد؟
هروقتی تموم میشه که روح من به قبل از این چهار سال کوفتی برگرده.
میخواستم اینارو بگم اما زبون توی دهنم سنگینی میکرد و حوصله حرف زدن نداشتم.
روم رو سمت پنجره برمیگردونم و به بیرون ماشین نگاه میکنم.
_________________________________________
های گلوری،ز اینم از پارت جدید!! 💗
این تعداد کلمات رو از این بنده خدا بپذیرین که به شدت خسته س🥲
اگه ووتاتون اماده باشه پارت بعدی رو قول میدم زود تر از انچه که فکر میکنین اپ کنم.
مایل به ووت دادن؟
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance