مثل ستاره دریایی خیره به سقف اتاق، روی تخت دراز کشیدم.
نفس عمیقی میکشم و به صدای تیک تاک ساعت گوش میدم.
زمان ها به سر میرسن و چه زود امروز ها تبدیل به فردا میشن ولی ثانیه ها در گذرن و ما از این ثانیه ها بی خبر پس چندان تعجبی نداره که بگم زود گذشت.
جونگکوک منم بی شباهت به این زمان هم نیست... بی خبر از جونگکوک و عذاب هاش، درد هاش، غصه هاش، میگم چه زود اومد و رفت.
البته اشتباه میکنم. جونگکوک من نرفت، اون رو بردن. کسای دیگه ای بردن. خودش هیچوقت نخواست که بره.
صدای رعد و برق به گوشم میرسه و توجهم رو به پنجره اتاق جلب میکنه.روم رو سمت پنجره میکنم که صدای زنگ خوردن تلفن، به گوشم میرسه.
دستم رو سمت پاتختی دراز میکنم و تلفنم رو برمیدارم و به صفحه ش نگاه میکنم: مامان
تماس رو وصل میکنم و با صدای گرفته اول صبحی جوابش رو میدم: بله؟
صدای نگرانش رو میشنوم: تهیونگ، پسرم؟ حالت خوبه؟
به دروغ میگم: خوبم مامان.
- چرا وقتی زنگ زدم جواب ندادی؟ کجا بودی؟
- ببخشید کلی کار سرم ریخته بود نتونستم جواب بدم.
- خوب نیست انقدر خودتو غرق در کار کنی!
زیر لب جواب میدم: میدونم.
مکثی میکنه و بعد میگه: نمیای اینجا؟
- میام.
- کی؟
- وقت مناسبش سر برسه.
با لحن افسوسناکی میگه: این وقت کی میرسه؟
- به زودی.
- این به زودی کیه؟ وقتی که من مردم؟
اهی میکشم و با تشر میگم: مامان! کم از این حرفا بگو.
- من که میدونم تو چرا اینجوری میکنی.
با مکث و صدای اروم میگم: خوبه که خودتون میدونین.
مثل اینکه صدام رو درست نشنیده: چی؟
- هیچی مامان، هیچی. از بابا و رزی چه خبر؟
صدای پوزخند زدنش رو میشنوم: بابات و رزی که خیلی ریلکس جلوم نشستن. بابات که روزنامه میخونه، رزی هم بیخیال قهوه شو نوش جان میکنه.
صدای داد زدن رزی از پشت تلفن میاد: انتظار داری مثل یونگی خودم رو تو اتاق حبسو اسیر کنم مامان؟
صدای ایش گفتن مامان میاد و بعد هم صدای اعتراضی رزی: مرتیکه هرکول مثل برج زهرمار فقط برای اب بیرون میاد بعد هم میگن من غذاش رو ببرم. انگار نوکر شخصیشم.
مامان با حرص میگه: انقدر مثل سگ و گربه به جون هم میفتین و همدیگه رو کتک بزنین که جونتون در بیاد.سعی میکنم خنده م رو کنترل کنم تا صدام به گوش مامان نرسه.
رزی و یونگی از همون بچگی مثل کارد و پنیر بودن پس اینا چیز جدیدی نیست. چیزی که جدیده اینه که یونگی حقیقتی که دنبالش بودیم رو فهمیده و حالا این رفتار ها ازش سر زده.
البته تنها یونگی نیست که این روزا ناراحت، غمگین و عذاب وجدان داره. من هم همینطورم؛ توی این اپارتمان و شرکت خودم رو حبس کردم و حسی برای ادامه دادن ندارم. یا مثل دیروز انقدر از خودم کار میکشم که هیچ کاری برام نمیمونه و کار میتراشم یا مثل امروز -که روز تعطیل هم هست- روی تختم میخوابم و یک قدمم تکون نمیخورم. هیچ حد وسطی هم نداره.
- تهیونگ حداقل تو بیا با یونگی حرف بزن.
- مطمئن باش وقتی بابا نتونسته از اتاق بیرون بکشونش منم نه تنها که نمیتونم بلکه دعوا هم راه میندازم.
مامان برای بار چندم اهی میکشه و میگه: من پیرزن چجوری از دست شماها دووم اوردم؟
صدای داد رزی و مامان باعث میشه تلفن رو از گوشم فاصله بدم و صورتم جمع شه: مامان تو که هنوز جوونی و زنده.
- از دست شماها که نه جوونی برام مونده نه زندگی.
با لحن اعتراضی میگم: مامان من گوشامو از دست دادم یه خورده اروم تر حرف بزنین.
مامان با صدای ارومی میگه: خیلی خب... تهیونگا من قطع میکنم اما یادت نره گفتی میای ها!
- باشه مامان میام.
- مراقب خودت باش.
- توهم همچنین مامان.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance