به زحمت چشمامو باز میکنم.
نگاهی به ساعت میندازم، ساعت شش و نیمه.
هنوز خسته ام.
از اونجایی که دیشب تا دیر وقت بیدار بودم هنوز خوابم میاد.
روی تخت میشینم و خمیازه اي میکشم و کش و قوسی به بدنم میدم که از شدت درد صورتم جمع میشه.با دردي که توي بدنم میپیچه دوباره یاد حرفا و کتکای بابا میفتم.
ماجرای دیشب مثل یه پرده سینما جلوي چشمم به نمایش در میاد و باعث میشه آه بکشم.
همونجور که به اتفاقات دیشب فکر میکنم از روي تخت بلند میشم و سمت سرویس میرم.
وقتی از دستشویی بیرون میام نگاهی به ساعت میندازم. ساعت هفت شده و من هنوز خونه ام.با گام های بلند خودم رو به کمدم میرسونم و لباسهای مورد نظرم رو از کمد خارج میکنم.
بعد از عوض کردن لباسام خودم رو به میزم میرسونم تا میکاپ مختصری کنم.
بالاخره یه جوری باید هنر بابام رو از دید بقیه مخفی بذارم.
نگاهی سریعی به آینه میندازم و سرم رو پایین میارم که لوازم آرایش رو بردارم که سر جام خشکم میزنه.بهت زده نگام رو بالا میگیرم و یه بار دیگه خودم رو داخل آینه نگاه باورم نمیشه این پسری که داخل آینه میبینم خودم هستم!
وضع خیلی بدتر از اونیه که فکرش رو میکردم! صورتم خون مرده شده.زمزمه وار میگم: یعنی شدت ضربه اینقدر محکم بود؟ پس چرا من اون لحظه متوجه ی اون همه درد نشدم؟
دستم رو بالا میارم و پوست صورتم رو لمس میکنم. عجیب درد میگیره.
دستمو از صورتم دور میکنم و آهی میکشم.
حال و روزم زیاد خوب نیست ولی اونقدرا هم بد نیست که خونه بشینم و حرف هر کس و ناکسی رو بشنوم.با دلی پر از غصه نگاهم رو از آینه میگیرم و آرایش مختصری میکنم.
هرچند تغییر چندانی در صورتم ایجاد نشد ولی باز هم بهتر از قبل شده.
نگاه آخر رو به آینه میندازم در همون نگاه اول مشخصه که کتک خوردم.
گونه ی سمت چپم یه خورده ورم داره، زخم گوشه لبم هم بد جور توی ذوق میزنه.
فقط تونستم خون مردگی رو بپوشونم شونه ای بالا میندازم و زیر لب میگم: بیخیال.
با ناراحتی نگامو از آینه میگیرم و به سمت کوله پشتیم میرم.
کوله رو برمیدارم و کلاه هودیم رو روی سرم مرتب میکنم.
نگاهی به گوشیم میندازم شارژش خیلی کمه. شارژر رو از برق جدا میکنمو داخل کیفم میذارم، گوشیم رو هم روشن میکنم و توی جیب هودیم میذارم.با قدمهای بلند خودم رو به در اتاق میرسونم و قفل در رو باز میکنم.
از اتاق خارج میشم و در رو به آرومی پشت سرم میبندم.
بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم با قدمهایی بلند از سالن میگذرم.
دوست ندارم چشمم به این خونه و آدمای این خونه بیفته.
دیشب تا دیروقت هم امیدوار بودم جیمین یه سری بهم بزنه.
پوزخندی میزنم و زمزمه وار میگم: دلت خوشه ها!حتی نگاهی به حیاط هم نمیکنم سریع خودم رو به در میرسونم و از خونه خارج میشم.
همینکه پامو از خونه بیرون میذارم لبخندي رو لبام میشینه چشمام رو میبندم و نفس عمیقی میکشم.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance