یادم میاد یک روز، معلممون گفت: اینو از من بشنوین. اگر یک روز به کسی گفتین « غیر ممکنه اون چنین کاری کنه» دقیقا همون شخص کاری میکنه که بگین « چرا گفتم غیر ممکنه؟» پس حواستون به خودتون و اعتمادی که به ادمای دوروبرتون دارین باشه.
الان، درست توی بدترین لحظات عمرم دارم چبزی رو تجربه میکنم که به قول معلم بگم « چرا گفتیم غیر ممکنه؟»توی پاسگاه با عجله قدم برمیدارم. سمت هوسوکی که با تعجب به نقطه نامعلومی که زل زده میرم.
متوجه میشم که زیر لب داره میگه: چرا؟... چرا؟....
شخص بغل دستش توجهمو جلب میکنه. با نامجون که دستش رو روی شونه هوسوک گذاشته، رو به رو میشم.
با حس حضور من، سمت من میاد و من رو به سمتی میکشونه.
عجله ای و با تعجب لحن صدام ازش میپرسم: چیشده؟ چرا گفتی بیام؟
- تو ادرس سوبین رو به پلیس دادی؟
کلافه میگم: جواب سوالمو با سوال نده. تعریف کن چیشده؟
جواب میده: اگه جواب سوالمو بدی بهت میگم.
- اره، من و یونجون دادیم.
- خوب کاری کردین.مکثی میکنه و بعد شروع به تعریف ماجرا میکنه: ببین من و هوسوک و یوریم رفتیم خونه سوبین. اولش تعجب کرد چرا اینجاییم بعد هم هوسوک عصبی بود هرچی که از دهنش درمیومد بار سوبین کرد و میگفت تو مقصری. سوبین اولش انکار کرد ولی کمی بعد همه چیز رو اعتراف کرد. همون موقع هم پلیسا رسیدن.
با لحنی که خشم و تعجب توی پیداست، میپرسم: چی؟ چی رو اعتراف کرد؟
- گفت ایمیل و عکس ها کار اون بوده و میخواسته با اون کارا تلافی بلاهایی که جونگکوک سرش اورده رو در بیاره....
دهن نامجون باز و بسته میشه اما من چیزی نمیشنوم.تنها چیزی که مغزم دستور میده، صدای سوت کر کنننده ای که توی گوشم میپیچه و کشتن سوبینیه که توی اتاق بازجوییه. برای اولین بار خوشحال شدم جونگکوکی نیست. اره! نیست تا ببینه کسی که مثل بت میپرستید، بهش از پشت خنجر زده.
ولی، اگر سر اسمون داد میزدم و صدام بهش میرسید چی؟ روحش عذاب میکشید؟
نمیدونم چی میشه که دیگه دهن نامجون تکون نمیخوره. فقط با تعجب به من زل زده و تکونم میده.
کم کم صدا ها به گوشم میرسن: تهیونگ!.... کیم تهیونگ!... هی کیم!
با صدای لرزون و گرفته ای میگم: ها چیه؟
صدای ناظر لی که نمیدونم کی کنار نامجون ایستاد رو میشنوم: تهیونگ حالت خوبه؟
جواب میدم: نه.
قبل از اینکه کسی چیزی بگه، سریع میپرسم: میخوام سوبین رو ببینم.
ناظر لی میگه: میدونی که نمیشه.
- خواهش میکنم! من میدونم چی بگم که اعتراف کنه.
- تهیونگ اصرار نکن.
- التماستون میکنم!
ناظر لی نفس عمیقی از سر حرص میکشه: نمیشه.
- اخه چرا؟
- چون هیچ اعترافی مبنی بر اینکه اون با باند ووک همکاری نداشته، نداریم. اون الان فقط سر مسائل شخصی اینجاست.
نمیشد، نمیتونستم، هرچه که بشه اسمش رو گذاشت. من ضعیفم که نتونستم.
برای اولین بار توی عمرم با احساسی به اسم حقارت اشنا شدم.
سرم رو پایین انداختم و نگاهمو به کفشم دادم.
نگاه ناظر لی رو روی خودم احساس میکردم.
دست پهن و زمختش روی شونه م نشست: ناامید نشو. ما کارمون رو بلدیم و میدونیم چجوری ازش حرف بکشیم. من زیاد با اینجور ادما سر کار داشتم.
STAI LEGGENDO
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance