روی نیمکت پارک نشستم. نفس عمیقی کشیدم و از شدت سرما دستامو داخل کاپشن طوسی رنگ بردم. ضبظ صدا رو برداشتم و روشنش کردم و داخل جیبم پنهانش کردم.
همونطور که منتظر نشسته بودم، به جنب و جوش بچه های داخل پارک نگاه میکردم.
بچه ها همیشه برای من عجیب بودن. چطوری با وجود سرما بازم دست از جنب و جوش برنمیداشتن؟
با حس حضور شخصی دست از فکر کردن برداشتم.
سرمو چرخوندم که جیمین رو بغل دست خودم دیدم: دیر کردی جیمینا!
- متاسفم باید به دیدن کای میرفتم.
میدونستم جریان چیه و گلوری ها هم به زودی میفهمیدن.
دلم نمیخواست که بیشتر از این داستان رو مشخص کنم.
- نمیخوای بازجویی رو شروع کنی ویکتوریا؟
از حرفش خنده ـم گرفت. با صدای بلند خندیدم و از سر عادت مشتی به بازوی جیمین زدم.
کمی بعد دست از خندیدن برداشتم و گوشی قدیمیم رو از جیبم دراوردم.
داهل قسمت گالری پوشه اسکرین شات رو باز کردم و دنبال سوالای گلوری ها گشتم. هرچند از بین این همه اسکرین شات از چت دوستام به سختی میشد پیداشون کرد اما بعد از کمی گشتن پیدا شدن.
- از اینکه هیچوقت به کمک جونگکوک نرفتی عذاب وجدان نداری؟
با شنیدن اسم جونگکوک رنگ نگاهش تیره و تاریک شد اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت: دلم میخواد بگم نه اما به خودم و بقیه دروغ گفتم.
- چرا انقدر زود پشت جونگکوک رو خالی کردی؟ مگه تو برادرش نیستی؟
- من هیچوقت اینکارو نکردم. خیلی چیزا هستش که هنوز شماها خبری ازش ندارین!
- میدونی دوستت دارم و در عین حال ازت متنفرم.
تک خنده ای کرد و جواب داد: چی بگم؟ امم ممنونم؟
سوالایی که گفته بودن به جیمین بگم به همسن زودی تموم نشده بودن. درواقع بیشتر بودن اما توی چنل هم گفته بودم هر چیزی بجز فحش.
از این فکر خندم گرفت اما جلوی خودم رو گرفتم که جلوی جیمین احساسمو بروز ندم.
گوشی رو قفل کردم و داخل جیبم گذاشتم. با یاداوری موضوعی از جیمین پرسیدم: میدونی خونه تهیونگ و خانوادش کجاست؟ راستش ادرسو گم کردم.
جیمین که انگار با صدای من از افکارش بیرون اومده بود، گفت: اره، میخوای برسونمت؟
- ممنون میشم!
.
.
.
جلوی در خونه ماشین رو نگه داشت و من هم با خداحافظی سریعی از ماشین پیاده شدم.
جیمین هم با بوق ماشین جوابم رو داد و بعد رفت.
سمت ساختمان رفتم. زنگ طبقه رو فشار دادم و بتد در باز شد.
از قبل بهشون گفته بودم که قراره برای مصاحبه بیام پس منتظر اومدنم بودن.
برای مصاحبه از خانواده تهیونگ همه ی سوالا رو حفظ کرده بودم پس فقط کافی بود که ضبط صدا رو قبل از رفتن به خونشون روشن کنم.
ضبط رو روشن کردم و اینبار داخل جیب لباسم پنهانش کردم.
سمت خونه رفتم. صدای رزی و پدرش که طبق معمول درحال دعوا کردن بودن، به گوش من میرسید.
سمتشون رفتم و با صدای بلندی سلام کردم
با شنیدن صدای من سمتم برگشتن.
مامان رزی محکم به پشت رزی و پدرش کوبید و سمتم اومد: سلام دختر قشنگم!
منم به ارومی به اغوش کشیدمش.
رزی با حسادت سمت مادرش اومد و از اغوش من بیرون کشیدش.
رزی سر خانواده ش حسود و حساس بود. از این ویژگیش هم خوشم میومد هم برعکس.
با صدای ملایمی گفتم: راستش خیلی مزاحمتون نمیشم باید زود برم و از بقیه هم مصاحبه بگیرم پس شروع میکنیم.
متوجه حضور نداشتن فرد دیگه ای شدم : پس یونگس کجاست؟
پدر جواب داد: راستش گفت که خودت بری توی اتاقش میخواد باهات حرف بزنه
سری تکون دادم و گفتم: مشکلی نیست!
سمت مبل مقابلم رفتم و روش نشستم.
شروع به سوال پرسیدن کردم: اول از مادر میپرسم. ازتون پرسیده بودن چیشد که لیا رو به عنوان عروستون برگزیدین؟
- راستش اولین بار که لیا رو دیدم خیلی به دلم نشست. خانم بود و مهربون. فکر کردم عروس مناسبی براس تهیونگ باشه.
سری به نشونه تایید تکون دادم. رو به پدر کردم و گفتم: دوم از شما هم سوال مادر رو پرسیدن میشه توضیح بدین؟
- حتما! من برخلاف همسرم بودم و ترجیح میدم بقیه شو در ادامه داستان متوجه بشن.
با لبخند دندون نما و مهربونی گفتم: ممنونم از اینکه در مصاحبه شرکت کردین...
وسط حرفم پریدن و گفتن: همین؟
روم نمیشد بگم که ادامه هم داشت پس گفتم: اره تعداد سوالات کم بود.
سری تکون دادن و حرفمو باور کردن.
رزی با لحن شاکی گفت: پس من چی؟
دستی به موهای لختش کشیدم و گفتم: از تو پرسیدن که چرا انقدر داخل داستان حضورت کمه؟
انگار که منتظر تلنگری برای غر زدن بود. شروع کرد: همش تقصیر اون تهیونک لندهوره دیگه! همش وسط داستان میپره و نمیزاره من یکم از جذابیتام رو نشون بدم تا شاید از اسمون یه شاهزاده ای افتاد که من از سینگل به گوری در بیام.
همه به غر زدن های رزی خندیدن. رزی همیشه همین بود. بامزه و غرغرو.
بعد از این با «با اجازه»ای جمع رو ترک کردم و سمت اتاق یونگی رفتم.
چند بار دستم رو به در کوبیدم که با شنیدن « بیا تو» در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق یونگی شدم.
یونگی روی صندلی جلوی کامپیوتر نشسته بود.
دور و بر رو انالیز کردم: خلاصه بگم اتاق تمیز و مرتب بود. همه چیز سر جای خودش بود.
سلامی کردم و جوابم سر تکون دادن یونگی بود.
جو معذب کننده ای بود. باید تموم سعیمو میکردم که ااش حرف بکشم.
مطمئنا سخت ترین بخش کارم هم همین حرف کشیدن از جناب یونگی بود.
- نمیخوای حرفی بگی؟
هل زده گفتم: چرا چرا... وایسا یادم بیاد .
پوزخندی به حرکات عجیب من زد. توی دلم به خودم کلی بد و بیراه گفتم که چرا انقدر دستپاچه م؟
دست از کارای عجیبم برداشتم و سوال پرسیدنامو شروع کردم: چرا انقدر علاقه داری بقیه رو قربانی کارات کنی؟
نگاه بدی به من انداخت. انتظار داشت کمی خجالت زده شم اما من پررو تر از این حرفا بودم.
- اومدی سوال بپرسی یا من رو سرزنش کنی؟
- جزو سوالا بود به من چه؟
- من هیچکس رو قربانی نکردم. بلکه خودمم قربانی بازیچه های دیگران بودم.
سوال بعدی رو با سانسور فراوان پرسیدم: دقیقا از چی لیا خوشت اومده که انقدر سنگشو به سینه میزنی؟
- میدونی داری بیش از حد زیاده روی میکنی؟
- بازم میگم سوالاییه که پرسیدن.
یونگی نفسی از سر حرص کشید و گفت: پشیمونم از اینکه اجازه دادم بیای اینجا.
لبخند ضایعی زدم و گفتم: چیزیه که شده.
-لیا نامزد برادرمه و کسی که مطمئنا تهیونگ رو خوشلخت میکنه. البته تهیونگ زیادی خودشو درگیر برادر کوچکتر جیمین کرده که اونم مطمئنا درست میشه. فعلا عذاب وجدان داره نمیفهمه.
سوالام تموم شد. همونطور که دم در بودم. در رو باز کردم و گفتم: ممنون بابت وقتی که در اختیارمان گذاشتی جناب یونگی.
- بهتر که زود تر از اتاق بری بیرون!
دلم میخواست انگشت وسطم رو نشونش بدم اما بهتر بود که زودتر برم. به سمت بیرون از اتاق قدم برداشتم از زیر نگاهای خجالت زده کننده یونگی در رفتم.
.
.
.
بعد از فرار کردن از زیر سوالای خانم کیم مبنی بر اینکه تهیونگ کجاست؟ حالا رو به روی خونه ی یونجون بودم.
اولش نمیدونستم زنگ و واحد چندمه که یکی رو از روی شانس امتحان کردم و درست همون موقع یونجون جواب داد.
چند بار روی در کوبیدم که یونجون در رو باز کرد. با خوشرویی گفت: چه عجب ویکتوریا خانم افتخار دادن و تشریف اوردن!
با صدای بلند خندیدم و وارد خونه شدم.
خونه یونجون مثل شخصیتش گرم بود.
رو به یونجون که درو میبست پرسیدم: میدونی تهیونگ کجاست؟
- توی اتاقه میخوای صداش کنم؟
دستم رو بالا اوردم و گفتم: نیازی نیست خودم میرم پیشش.
سمت اتاق یونجون رفتم.
در اتاق باز بود. سرمو به داخل بردم و تهیونگ رو دیدم که روی تخت دراز کشیده و به سقف زل زده. با صدای ارومی پرسیدم: میتونم بیام داخل؟
جواب داد: بیا تو.
داخل اتاق رفتم و درو پشت سرم بستم.
روی صندلی کنار تخت نشستم و زیر لب سلام کردم. اون هم با تگون دادن سرش جوابمو داد.
با این حرکتش یاد یونگی افتادم. خدا در و تخته رو باهم جور کرده و این دو تا برادر رو انداخته به جون من!
- خیلی وقتت رو نمیگیرم فقط سوالا رو میپرسم و میرم.
روی تخت نشست و گفت: بپرس.
قفل گوشی توس دستم رو باز کردم و سوال پرسیدن از تهیونگ رو شروع کردم: از بلاهایی که سر جونگکوک اوردی عذاب وجدان نداری؟
سوالش شبیه به سوالی که از جیمین پرسیده بودم، بود.
تهیونگ پوزخنی زد و با ناراحتس گفت: عذاب وجدان؟ دارم وسط اتیش جهنم دست و پا میزنم اون دو کمله کنار هم به هیچ عنوان حسمو توصیف نمیکنه.
سوال بعدی رو پرسیدم: اگه به عقب برگردی، دوباره اون کارا رو تکرار میکنی یا نه؟
- شنیدی که قدیمی ها میگن گاهی اوقات خیلی دیر به عواقب کارامون پی میبریم؟ اینو من نمیگم. قدیمی ها میگن. هیچوقت این حرفای بیراه و بی معنی نیستن درواقع حرفای قدیمی ها گاهی اوقات یه زندگی رو توصیف میکنه... این حرف هم زندگی من رو. خیلی توضیح نمیدم که وقتت سریال دیدنت گرفته نشه.
متعجب پرسیدم: از کجا میدونی داشتم سریال میدیدم؟
با ریشخند تمسخر امیزی گفت: از اینکه وسط حرفم بجای گالریت میپریدی یه برنامه دیگه.
از هوش و ذکاوتش تعجب کردم. راست میگفت حتی امروز هم قبل از اینکه به اینجا بیام داشتم سریال دانلود میکردم.
.
.
.
توی خیابون سرد سئول قدم میزنم.
به ایستگاه اتوبوس مورد نظرم رسیدم. قصد نداشتم که سوار اتوبوس بشم. فقط اومدم تا یاداور این شم که یه روزایی جونگکوک ساعت 4 صبح از این ایستگاه به سمت شرکت میرفت.
دلم میخواست به اتاق جونگکوک میرفتم و از اون هم سوالامو میپرسیدم اما دیگه جونگکوکی نیست که برم پیشش و بشینم به درد دلش گوش بدم. چه برسه بت اینکه ازش سوال بپرسم.
پس تصمیم گرفتم که خودم به سوالاش جواب بدم.
روی یکی از صندلی ها نشستم.
گوشی رو از جیبم دراوردم و سوالا رو خوندم.
برنامه رو از گالری به تلگرام عوض کردم. داخل چنل رفتم و نوشتم: بین خودمون بمونه بیشتر سوالا رو از جونگکوک پرسیدین و به بقیه بیشتر فحش دادین. این بود ارمان های من؟
سوال اخر رو بیشتر برای طنز جمله م نوشتم. دوست داشتم گلوری ها موقع خوندن پیامام بخندن و لبخند به لباشون بیاد.
سوالا رو به همراه جواب تایپ کردم: گفتین که از جونگکوک بپرس چجوری تونسته تا اینجا دووم بیاره و به کشتن خودش فکر نکنه؟ شاید کلیشه ای به نظر بیاد اما این رو بگم که کشتن خودتون حلال مشکلات نیست بلکه قوی موندن و ادامه دادن برای حل مشکل میتونه ماهارو به جایی برسونه که خودمون هم فکرشو نمیکردیم. بزارین من از شماها یه سوال بپرسم! اینکه به پشت سرتون نگاه کنین و به قوی بودنتون افتخار کنین بهتره یا تموم کردن زندگیتون اونم وسط مشکلات؟
دکمه سند رو زدم.
سوال بعدی رو تایپ کردم: از جونگکوک میپرسم. چطوری تا حالا اعضای خانودتو نکشتی؟ من بودم سر به تنشون نمیزاشتم.
خنده ای بابت جمله بندی خنده دارش کردم و جواب دادم: اوه اوه! اروم باش و خونسردیتو حفظ کن!
سوالای زیادی بودن که باید مینوشتم و ننوشتم. در واقع باید پا میشدم و میرفتم تا به ادامه سریال دیدنم میرسیدم.
از همشون ممنونم که وقت گذاشتن و تا اینحای داستان من رو همراهی کردن.
امیدوارم بدونن که چقدر عاشقشونم و دوستشون دارم.
میدونن نه؟
--------------------------------------------------------
به علت نصفه ماندن سریال متن چک نشده 😂
درواقع دیروز همرو نوشتم اما فاکپد عزیز لطف کرد و نه تنها پابلیش نکرد بلکه تمام نوشته هامم پاک کرد.
صمیمانه از فاکپد ممنونم🗿💗
ESTÁS LEYENDO
No One Was Like You | Vkook
Fanfic- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance