متفکر به گوشی خیره میشم.
بعد از چند لحظه فکر تازه یاد منشیم میفتم.
شارژر گوشی اون باید به گوشی جونگکوک بخوره!
با قدمهای بلند به سمت در میرم و کلید رو توی قفل میچرخونم، در رو باز میکنم و توی دلم از تمام مقدسات میخوام مثله همیشه شارژرش رو توی شرکت گذاشته باشه.
اکثر اوقات شارژرش رو تو شرکت میاره و از اونجایی که گوشیش زود باتری تموم میکنه و
همیشه هم شرکته شارژرش بیست و چهار ساعته به برق وصله!
با دیدن شارژر که همینطور به پریز وصله لبخندی رو لبام میشینه.
طبق معمول یادش رفته که از پریز در بیاره.
شارژر رو به گوشی وصل میکنم و گوشی رو روشن میکنم.با روشن شدن صفحه ی گوشی لبخند رو لبام خشک میشه. لعنتی رمز میخواد!
با ناراحتی نگاهی به گوشی و نگاهی به اطراف میندازم.
نمیدونم باید چیکار کنم بدجور کلافه ام.
برای کمک به جونگکوک باید از همه چیز اطلاع داشته باشم.
صدای کسی رو در درونم میشنوم که میگه: مطمئنی برای کمک به جونگکوکه یا چک کردن؟
واقعا نمیدونم چی میخوام.
نمیدونم چرا دلم میخواد توی گذشته ها سرک بکشمو به همه ی اون چیزهایی که جونگکوک میدونست برسم.
حس میکنم خیلی جاها کم گذاشتم. حس میکنم حتی اگه گناهکارترین هم بود باید بیشتر از این تلاش میکردم...حرفای ووک نشون از بیگناهی جونگکوک میداد.
« مگه اون روز وقتی دونسنگم به جونگکوک و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل دونسنگم رو شنید؟ »
اما تا چه حد؟ واقعا جونگکوک تا چه حد بیگناه بود؟
برای فهمیدنش باید از خوده جونگکوک شروع
کنم و چه سخته بخوام از کسی شروع کنم که نیست و سخت تر از همه مهمتر اینه که اون کسی که نیست با نبودنش بدجور ته دلت رو خالی کنه...با صدای زنگ تلفن از فکر بیرون میام.
بدون اینکه توجهی به تلفن داشته باشم شارژر رو از پریز جدا میکنم.
باید شارژر رو خونه ببرم تا بتونم گوشی رو شارژ کنم. شاید تونستم رمز رو پیدا کنم.به اتاقم برمیگردمو به سمت جعبه میرم.
جعبه رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم. شارژر رو روی جعبه میارمو تلفن رو تو جیب شلوارم فرو میکنم.
صدای زنگ تلفن قطع میشه.
زیر لب زمزمه میکنم: یعنی کار کی میتونه باشه؟
حرف منشی رو به یاد میارم:
« یه آقایی براتون یه جعبه آورده بودن »
با اون حرفایی که اون روز جلوی در خونه ی جونگکوک در مورد ازدواج و همچنین مادر جونگکوک شنیدم و همینطور با توجه به حرفایی که در مورد خاکسپاری جونگکوک فقط دو نفر میتونستن این جعبه رو برام بفرستن: یا پدر جونگکوک یا جیمین!
زمزمه وار میگم: یعنی کار کدومشونه؟
واقعا نمیفهمم هدفشون از این کار چی بوده؟ شاید هم کار هر دو تاشونه.از این همه بلاتکلیفی و سردرگمی بیزارم.
متنفرم از اینکه یه جا بشینمو به این فکر کنم چرا کاری رو که میتونستم در گذشته به راحتی انجام بدم الان باید با چنین مصیبتی به سر برسونم.
حالم از خودمو غرورم بهم میخوره.
با خشم مشتی به میز میکوبم و با فریاد میگم: لعنت به من !!
جونگکوک مرده و قاتلش با خیال راحت داره تو خیابونا میچرخه اونوقت من تازه میخوام بفهمم
ماجرای چهار سال پیش چی بود؟ تازه میخوام از احساسش سر در بیارم. بدبخت تر از من هم تو این دنیا پیدا میشه؟
هر لحظه به جای اینکه به جواب سوالم برسم بیشتر به بن بست بر میخورم. ثانیه به ثانیه که میگذره یه سوال جدید به سوال و ابهامات ذهنی من اضافه
میشه!
DU LIEST GERADE
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance