- تهیونگ شمایین؟ بیاین داخل
در با صدای تیکی باز میشه.. ضربان قلبم به شدت بالا میره. نگاهی به تهیونگ میندازم. لبخندی میزنه و میگه: نگران هیچ چیز نباش. اینجا خونه ی پدرت و اچاست.
سعی میکنم لبخند بزنم؛ هر چند خیلی سخته.
در رو هل میده و دستش رو از روی شونه هام برمیداره. من رو به داخل هدایت میکنه و خودش هم پشت سرم وارد میشه.
به سختی لبخند میزنم. یه لبخند تلخ، یه لبخند که خیلی حرفا توشه، یه لبخند که سعی میکنم بی رحمانه نباشه، خودخواهانه نباشه، مغرورانه نباشه.
نگاهی به اطراف میندازم. حس میکنم با این خونه و آدماش غریبه ام. خونه ی هوسوک و نامجون و خونه بی نور خودم رو به این خونه ترجیح میدم. نمیدونم
چرا؟ واقعا نمیدنم چرا؟
همه ی سعیم رو میکنم و آرزو میکنم من مثله آدمای این خونه نباشم.
مدام زیر لب تکرار میکنم: جونگکوک تو میتونی.. آره تو موفق میشی.
تهیونگ آروم کنار گوشم زمزمه میکنه: آره، تو میتونی. مطمئن باش.
تو همین موقع در ورودی باز میشه و کای با سرعت از خونه بیرون میاد: اومدی؟
خیلی سخته لبخندم رو روی لبام حفظ کنم.
حس میکنم بیشتر از لبخند به دهن کجی شباهت داره. فقط سری تکون میدم.
لبخند مهربونی تحویلم میده و محکم بغلم میکنه.
- ممنونم ازت جونگکوک. خیلی دوستت دارم خیلی زیاد.
هیچی نمیگم فقط بی حرکت تو آغوشش میمونم. با تمام تلاشی که میکنم دستام باهام همراهی نمیکنند و دور کمر کای حلقه نمیشن. یعنی واقعا سنگدل شدم؟آروم من رو از آغوشش بیرون میاره و غمگین نگام میکنه
- میدونستم که نمیتونی بد باشی. مطمئن بودم.
دلم داره از هجوم حرفایی که نمیتونم بزنم منفجر میشه.. حتی اشکم هم سرازیر نمیشه. انگار تهیونگ متوجه ی حالم میشه چون میگه: بهتره بریم داخل
کای تازه به خودش میاد و میگه: آره.. آره.. حق با توهه. از بس خوشحالم نمیدونم دارم چیکار میکنم.دست من رو آروم تو دست میگیره و همراه خودش میکشه. نگاهم به دستاش میفته که آروم دور مچ دستم حلقه شده. بارها از همین دستا کتک خوردم. چطور میتونم صاحب این دستا رو ببخشم؟
من و کای جلوتر از تهیونگ حرکت میکنیم و تهیونگ هم آروم آروم پشت سرمون میاد.همین که وارد سالن میشم نگاهم به زن عمو میفته. تهیونگ که الان دقیقا کنارم واستاده با دیدن زن عموم اخماش تو هم میره و خشن به کای نگاه میکنه.
زن عمو هنوز من رو ندیده چون پشتش به منه
کای آروم کنار گوشم زمزمه میکنه: تو این مدت زن عمو مراقب مامان بود.
فقط سرمو تکون میدم و هیچی نمیگم.
تهیونگ با عصبانیت میگه: کای قرارمون این نبود. تو گفتی جونگکوک فقط به دیدن مامان و بابات بیاد.
- تهیونگ باور کن زن عمو تازه اومده... تو این مدت برای درست کردن شام و نهار یا زن عمو یا خاله به خونمون میومدن.
تهیونگ میخواد چیزی بگه که بی حوصله میگم: مهم نیست.
زن عمو با شنیدن صدای زمزمه ی ماها به عقب برمیگرده و میگه: جونگکوک، عزیزم پس بالاخره برگشتی؟
با سرعت به طرف من میاد و میخواد بغلم کنه که با اخم خودمو عقب میکشم.
زن عمو از این حرکت من ناراحت میشه ولی چیزی نمیگه.
بی تفاوت از کنار زن عمو و کای رد میشم روی اولین مبل دو نفره میشینم و سرد میگم: کای من منتظرم.
تهیونگ هم کنارم میشینه و چیزی نمیگه
صدای دور شدن قدم های یه نفر رو میشنوم. حدس میزنم کای باشه.
زن عمو میاد رو مبل رو به رویی میشینه و آروم میگه: عزیزم مامان و بابات الان به وجودت نیاز دارن.
غمگین نگاش میکنم: درست مثل من که توی اون چهار سال برای با اونا بودن با نگاهم با حرفام با چشمام با گریه هام التماس میکردم. مگه من به وجودشون نیاز نداشتم؟
زن عمو: میدونم از دست همه مون دلخوری ولی عزیزم دنیا ارزشش رو نداره بخوای این دو روز زندگی رو هم با کینه و نفرت بگذرونی. اونا هر چقدر هم که اشتباه کرده باشن پدر و مادرت هستن. برات زحمت کشیدن. تو بزرگی کن و ببخش.
- پس عدالتتون کجا رفته زن عمو؟ وقتی همه من رو گناهکار میدونستن چرا نگفتین این پسر هر چقدر هم اشتباه کرده باشه باز پاره تنه تونه؟ چرا اون روزا به پدر و مادرم این حرفا رو نزدین؟ الان که نوبت به من رسید باید ببخشم؟ مگه شماها بخشیدن رو له من
یاد دادین. من بخشش رو از کی باید یاد میگرفتم؟ از پدرم؟ اون که حتی حاضر نبود من پدر صداش کنم. از اچا؟ اون که حتی راضی به زنده بودنم نبود. از شماها؟ شماها که فقط به فکر تمسخر و خرد کردن شخصیتم بودین. تو تمام این سالها یه بار حرف از بخشش و بخشیده شدن به وسط نیومد تا امروز من بخوام بخشیدن رو سرلوحه ی کارام کنم. من تک تک روزا رو به امید بخشش برای گناه نکرده سپری کردم ولی شماها برای اینکه من رو از سر خودتون باز کنید به فکر پیدا کردن جا برای بیرون کردن برای بنده بودین. آخه مگه شماها در حقم بزرگی کردین که الان از من انتظار بزرگواری دارین؟
- حق داری پسرم. حق داری این حرفا رو بزنی ولی الان همه مون پشیمون هستیم.
-از رفتار پدربزرگ و عمو کاملا معلومه چقدر پشیمون هستن.
- عزیزم تو دلخور نشو. اونا هم نگران پدرت هستن. پدرت با دیدن تو صد در صد سرحال میشه. تو هم بی انصافی نکن جونگکوک. میدونم برات سخته ببخشی ولی تو این شرایط یه خورده کوتاه بیا. درسته این پنج سال سال بهت سخت گذشت ولی قبل از این پنج سال سال که برات چیزی کم نذاشتن. تا سن بیست و دو سالگیت همیشه هوات رو داشتن و وظیفه ی پدر و مادری رو در حقت به جا آوردن. اونا یونجین رو از دست داده بودن حق داشتن که باهات اونطور برخورد کنن.
کپ کرده میگم: واقعا فکر کردین حق داشتن؟ اصلا حق با شما اونا حق داشتن ولی آخه چند ماه؟ یه ماه، دو ماه، سه ماه، یه سال آخه چقدر؟ آخه بی انصاف پنج سال اونا حق داشتن؟ یونجین رفت ولی من که بودم. چرا هر روز من باید ذره ذره آب بشم؟ من از این خونه نرفتم تا به همه ثابت کنم بی گناهم ولی با موندم همه چیزم رو از دست دادم. کی گفته اگه پدری دست رو فرزندش بلند کنه حق داره؟ آیا صرفا چون پدر و مادر یه عمر برای بچه هاشون زحمت میکشن حق دارن فرزندشون رو توی جمع بشکنند و آخر سر هم بگن ببخش؟ چون یه عمر زحمتت رو کشیدیم الان باید بخشیده بشیم. زن عمو جالا یه سوال اساسی برام پیش اومد اگه پدر و مادرم برای من زحمت کشیدن مگه من برای اونا جبران نکردم؟ مگه من براشون فرزند بدی بودم؟ من که در سخت ترین شرایط هم صدام رو
براشون بلند نکردم. مگه همینا جبران زحمات پدر و مادر نیست؟ پس چرا همه تون یه جوری نگام میکنید که انگار وظیفمه که ببخشم؟ من که در گذشته همه چیز رو جبران کردم. چطور وقتی یه فرزند از خونوادش طرد میشه همه به چشم بد نگاش میکنند ولی وقتی فرزندی پدر و مادرش رو قبول نکنه میشه بیرحم؟ میشه خودخواه؟ زن عمو یه روز بیاین به جای من زندگی کنین ببینین میتونید؟ ببینین میشه تحمل کرد؟ به نگاه غریبه ها کاری نداشته باشین فقط یه لحظه برین تو آغوش کسی که فکر میکنید از همه ی وجودش هستین بعد اون هلتون بده و بگه تو قاتل دختر منی. چیکار میکنید؟ اولین سوالی که تو ذهنتون شکل میگیره چیه؟ آیا تو اون لحظه از خودتون نمیپرسین مگه من پسرت نیستم؟ اگه یونجین دخترت بود خب من هم پسرتم. نمیگم چقدر سخته چون اگه ساعتها هم حرف بزنم باز یه جواب میشنوم اونا پدر و مادرت هستن. تعجبم از اینه که تمام این سالها یه بار هیچکس نگفت این پسر
فرزندتونه ولی توی همین مدت کوتاه بارها از زبون خیلیا شنیدم اونا پدر و مادرت هستن. هر چند این دردا برام چیزی نیستن درد اصلی رو وقتی با همه ی وجود احساس کردم که فهمیدم اچا مادرم نیست و بدتر از اون اینه که ازم متنفره.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance