نگام رو به زمین میدوزم و وارد اتاق میشم...
زمزمه وار بهش سلام میکنم که جوابمو نمیده...
هر چند این روزا خیلیا دیگه جواب سلام من رو نمیدن دیگه برام عادي شده...
با ناراحتی در رو میبندم و به زحمت خودم رو به مبل میرسونم...
روي مبل میشینم و منتظر میشم تا حرفش روشروع کنه...
چند دقیقه اي میگذره ولی وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم به ناچار سرم رو بلند میکنم و نگاهی بهش میندازم که با پوزخندش مواجه میشم...سعی میکنم کلامم عاري از هرگونه احساس باشه...
با سردي میگم: بنده باید اینجا چیکار کنم؟
با همون پوزخند رو لبش با خونسردي میگه: بستگی به خودت داره... میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردي یه خورده هم به مترجمی برسیپس بازي رو شروع کرده....با جدیتی که از خودم بعید میدونم میگم: من دلم نمیخواد اینجا کار کنم... اگه اصرار آقاي چو نبود به هیچ وجه پام رو تو شرکت شما نمیذاشتم... من به اصرار آقاي چـو فقط به مدت یک ماه اینجا کار میکنم تا شما بتونید مترجم پیدا کنید... پس بهتره احترام خودتون رو نگه دارید
پوزخند از لباش پاك میشه و کم کم عصبانیت جاي خونسردیشو میگیره... با اخمهاي در هم میگه: نکنه فکر کردي عاشق چشم و ابروت شدم... یه بار همچین غلطی کردم که باعث نابودیه خودمو خونوادم شد... تا عمر دارم از روي برادرم خجالت میکشم... بهتره این حرفه من رو خوب تو گوشت فرو کنی اگه امروز اینجایی فقط و فقط از روي ناچاریه... آقاي چو به جز تو کس دیگه اي رو سراغ نداشت و اون خانمی رو هم که فرستاده بود تو آزمون ورودي رد شد... مطمئن باش به یه ماه نکشیده یه آدم درست و حسابی پیدا میکنم تا زودتر شرت رو کم کنی... بهتره دور و برمن زیاد نپلکی چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق نامزدمم... با آشنایی با اون تونستم معنی عشق واقعی رو درك کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم..
فقط یه چیز از خدا میخوام... فقط یه چیز... که هیچکس رو در شرایط امروز من قرار نده... من که میدونستم من رو نمیخواد چرا یه کاري میکنی داغون تر بشم... خیلی سخته جلوي عشقت بشینی و اون از عشق جدیدش حرف بزنه و تو سعی کنی مثل همیشه خونسرد باشی..
خیلی دارم سعی میکنم اشکام جاري نشه... که گریه نکنم... که زار نزنم..که التماس نکنم.. که داد نزنم... که بیشتر از این خرد نشم... که بیشتر از این نشکنم... که بیشتر از این غرورم زیر سوال نره... خیلی سخته دنیات رو ازت بگیرنو باز هم تظاهر به آروم بودن کنی... با گفتن اینکه آرومم آرومم هیچ آدمی آروم نمیشه فقط و فقط فکر بقیه رو منحرف میکنه... شاید بتونه بقیه رو گول بزنه ولی نمیتونه قلب و احساس خودش رو فریب بده... خیلی سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بیهوده بدونه و باز هم رو مبل مثله سنگی بی احساس بهش زل بزنی و هیچی نگی... آره خیلی سخته... خیلی زیاد...تهیونگ خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد... از خدا میخوام هیچوقت نفهمی که بیگناهم... شاید تو از شکستن من خوشحال بشی... ولی من از شرمندگی تو خوشحال نمیشم... دوست دارم همیشه مقتدر باشی همیشه سرتو بالا بگیري همیشه بخندي و خوشبخت باشی... ببخش که زندگیتو نابود کردم.... با اینکه من مقصر نبودم ولی باز رو زندگیت تاثیر منفی گذاشتم...تهیونگ خوشحالم که عاشق شدي... حداقل اینجوري یکیمون خوشبخته... من به خوشبختی تو راضیم...
ESTÁS LEYENDO
No One Was Like You | Vkook
Fanfic- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance