7. از این غرق ترم نکن

836 127 33
                                    

باچشمام دنبال مامان و بابا میگردم...
مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه... ولی خبري از بابام نیست... همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به تهیونگ میفته که به لیا توجهی نداره و به من خیره شده...

وقتی متوجه ي نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوض میکنه...
متعجب نگامو ازش میگیرم و به رفتارای عجیب و غریبه تهیونگ فکر میکنم...

همینجور که توي فکر هستم متوجه ي نشستن کسی روي صندلی کناریم میشم...
سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره...
حوصله ي یه ماجراي دوباره رو ندارم...
با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرم و به رو به روم خیره میشم...

پسر: سلام..
سري به نشونه ي سلام تکون میدمو چیزي نمیگم.. پسر: موش زبونت رو خورده خوشگله..
جوابشو نمیدمو از جام بلند میشم... از کنارش رد میشمو نگاهی به سالن میندازم...
همه جاي سالن تقریبا شلوغه... فقط اون قسمتی که تهیونگ و لیا نشستن خلوته که دلم نمیخواد اون سمتی برم...

مسیر باغ رو در پیش میگیرم... خونه ي بابابزرگم رو خیلی دوست دارم... دلتنگ باغش هستم... امشب که اجازه دارم میخوام یه خورده تو باغش قدم بزنم...
از سالن خارج میشم و قدم قدم زنان به سمت باغ حرکت میکنم...
همینجور که به سمت باغ حرکت میکنم زیر لب براي خودم شعر میخونم...
به یاد اون دوران میخونم و به جلو پیش میرم...

وقتی به باغ میرسم... دهنم باز میمونه...
با دیدن باغ نفسم میگیره... باغش فوق العاده شده... دست باغبونش درد نکنه...
بعد از چند سال ندیدن الان دارم یه بهشت رو رو به روي خودم میبینم...
زمزمه وار میگم: فوق العادست همیشه عاشق این باغ بودم آدم دوست داره آروم آروم قدم بزنه و با دستاش گلبرگهاي ظریف گلهاي رز رو لمس کنه و عطر گلها رو با لذت استشمام کنه...
چشمامو میبندم و میگم خدایا چه حس خوبیه..
پسر: موافقم
با شنیدن صداي پسري چشمامو به سرعت باز میکنمو یه قدم به عقب میرم...
نگاهی به پسره میندازم... همون پسره ي داخل سالنه..

اخمام تو هم میره و میگم: شما اینجا چیکار میکنید؟
نگاهی به من میندازه و میگه: مگه اینجا رو اجاره کردي؟
با حسرت نگاهی به باغ میندازمو تصمیم میگیرم به سالن برگردم.
مثله اینکه امشب هیچی اونجور که من میخوام پیش نمیره...
با ناراحتی پشتم رو به پسره میکنم و میخوام برگردم که پسره میگه: کجا؟
بدون اینکه بهش جواب بدم به راهم ادامه میدم... صداي تند قدماشو پشت سرم میشنوم...
بی توجه به قدم هاي تندش به راه خودم ادامه میدم که خودشو به من میرسونه...

دستم رو میکشه و میگه: کجا؟
با اخم میگم: چی از جونم میخواي؟
با لبخند میگه: باور کن هیچی
با پوزخند میگم: باشه باور کردم... حالا دستمو ول کن که برم
پسر: باور کن کاریت ندارم... فقط ازت خوشم اومده
پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: آقا پسر بهتر از این به بعد درست و حسابی چشماتو وا کنی و انتخاب کنی! همه چیزبه ظاهر نیست اونی که الان میبینی با خود واقعیش زمین تا آسمون فرق داره... پس بهتره بري سراغ زندگیت
میخوام بازومو از دستاي قدرتمندش خارج کنم که میگه: یه فرصت بهم بده
بدون توجه به حرفش به شدت بازوم و میکشم که بازوي خودم درد میگیره ولی از دست این پسره آزاد نمیشه.
چهره ام درهم میره و میگم: ولم کن لعنتی..

No One Was Like You | Vkook Where stories live. Discover now