کراوات رو از توی کمد برمیدارم. جلوی ایینه میرم، یقیه پیرهن رو بالا میدم و کراوات رو دور گردنم میندازم.
صدای تق تق در به گوشم میرسه: بیا تو.
در باز میشه و چهره ی بابا رو از ایینه میبینم.
خطاب به بابا میگم: خوب نیست انقدر راه برین.
برخلاف حرفم عمل میکنه و به داخل اتاق میاد و در رو پشت سرش میبنده: هنوزم بلد نیستی کراواتت رو ببندی.
روم رو به سمت بابا میکنم و اون هم به سمتم میاد. شروع به بستن کراوات میکنه که ازش میپرسم: چیزی میخواستین بگین؟
اه سوزناکی میکشه و میگه: اره، جیمین تو بیشتر خبر داری. اون پلیسا چیزی درباره جونگکوک نگفتن؟
- نه، حتی نمیدونن زنده س یا مرده؟ چیزی بهمون نگفتن.
- مگه ووک دستگیر نشده؟
- چرا، ولی جونگکوک رو پیدا نکردن.
بستن کراوات تموم میشه. بابا ناامیدانه لبخند تلخی به من میزنه و میگه: هروقت خواستی ببندیش، بیا پیش من.
دستی به شونه افتاده ش میکشم و میگم: ممنونم.
برمیگردم و به خودم نگاهی میندازم. کمی کراوات رو دور گردنم سفت میکنم.
بابا دوباره ازم میپرسه: یونگی و تهیونگ هم میان؟
- یونگی رو خبر ندارم اما به تهیونگ زنگ زدم از همین الان در دادگاه ایستاده و منتظره.
بابا سری تکون میده.
بعد از اخرین نگاهم به خودم، برمیگردم و دستم رو دور شونه بابا میزارم و میگم: بریم.
از اتاق خارج میشیم. در رو پشت سرم میبندم و از روی میز عسلی وسط هال، کلید و سوییچ رو برمیدارم و سمت در خونه میرم. کفشام رو میپوشم، در خونه رو قفل میکنم و به بابا که جلوی اسانسور منتظر من بود ملحق میشم.
داخل اسانسور کنار چند نفر دیگه هم می استم و دکمه پارکینگ رو فشار میدم و منتظر میمونم.
کمی بعد، اسانسور توی طبقه مورد نظر می ایسته. از اسانسور خارج میشیم و سمت ماشین میریم.
در ماشین رو باز میکنم و سوار میشم. ماشین رو روشن میکنم، از پارکینگ خارج و به سمت محل دادگاه میرونم.
طی راه سکوت بر جو بین من و بابا حاکم بود که با حرف من شکسته میشه: ناظر لی گفت که جونگهیون کشته شده.
بابا با صدای شکسته ای میگه: میدونم.
- از کجا میدونی؟
- حرفات رو با کای شنیدم.
و بعد اهی میکشه: میدونی جیمین، گاهی اوقات هروقت نگاهم به جونگکوک میفتاد یاد مادرش و برادرش می افتادم. اخلاق جونگکوک نه به من رفته بود نه به افراد خونه ای که درش زندگی میکرد. اخلاق خاص خودش و جنیا رو به ارث برده بود.«هوم»ـی میکنم و به سکوتم ادامه میدم.
پیش خودم فکر میکنم اگر جونگکوک هیچوقت پیش ما نمیومد یا اگر مادرش زنده بود، بازم وضعیت هممون میشد؟
من هیچوقت میفهمیدم که برادر دیگری هم دارم؟ یا مادرم قبول میکرد که فرد دیگه ای با پدرم باشه؟ اصلا زندگی ما چی میشد؟
این ها سوالاتیه که توی ذهن من چرخ میخوره و هیچوقت به جواب درست حسابی نمیرسه.
.
.
.
.
شهیون موهای خودش رو زیر کلاه نظامیش میپوشونه. لباسش رو تنش رو مرتب میکنه و رو به من میگه: بریم؟
دستم رو توی جیب پالتوم فرو میبرم: بریم.
از راهروی اپارتمان دل میکنیم و به سمت ماشین سوکجین هیونگ که کمی اون طرف تر پارک شده بود میرسیم.
در ماشین رو باز میکنیم که صدای غر زدن سوکجین هیونگ بلند میشه: بالاخره دل کندی از ایینه راپونزل؟
شیهیون جوابش رو میده: راپونزل خودتی، کم غر بزن که دیرمون شد.
- همش تقصر توـه. مگه میخوایم بریم جشن کریسمس؟
البته منظور شیهیون از دیر یک سی دقیقه ای بود که هر امکان بر راه ندادن ما به دادگاه بود.
سوکجین هیونگ با نهایت سرعتی که در ماشین بود سمت دادگاه میرونه.
میان راه خواهر و برادری که من رو همراهی میکردن دست از نصیحت کردن و راه و روشی که نشونم میدادن بر نداشتن که از جمله اون ها: نحوه حرف زدن با قاضی، نداشتن هرگونه استرس، به زبون اوردن تک تک اتفاقاتی که افتاد و هزاران چیزی بود که اون ها فکر میکردن از عهده من بر نمیاد.
اون ها بیشتر شبیه مادربزرگ و پدربزرگ هایی بودن که نوه شون میخواست مادر و پدرش رو بپیچونه و دست به دامان اون ها شده بود.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance