- انچه گذشت:
- لابد خونه ی خاله نرفتی تا یونگی رو به خونه بکشونی و به هدفت برسی.- من بهت اعتماد کردم جونگکوک! اعتماد کردم و گذاشتم تا خودت همه ی مسائل رو بهم بگی.
- حقم بود، واقعا حقم بود. من باید به تهیونگ میگفتم ولی پنهون کاری کردم.
- اگه خودت جای دوستات بودی کدوم روش رو انتخاب میکردی؟
- پس مادرت چی؟
- شما هنوز ماجراهای جدید بیخبر هستین، فعلا اجازه بدین ماجرای قبلی رو تموم کنم.با ناراحتی ادامه میدم: یونگی که گوشی رو از کیفم در آورد چنان نگاهی به من انداخت که از ترس به خودم لرزیدم؛ اون لحظه میخواستم حرف بزنم که تهیونگ یه داد بلند سرم زد که من از ترس خفه شدم بعد هم گوشی رو از دست یونگی چنگ زد و سریع به بخش پیامای هاي ارسال شده رفت خبری از پیام کذایی نبود. تهیونگ هیچی نگفت، فقط گوشی رو به سمت کیفم پرت کرد و چشماشو بست اما یونگی شروع به داد و بیداد کرد و مدام میگفت چرا داری زندگی من و یونجین رو خراب میکنی؟
بعد از یه ساعت داد و فریاد بالاخره تهیونگ گفت....تک تک کلماتش رو یادمه.
تهیونگ: کافیه یونگی....
یونگی:تهـ......
تهیونگ: هنوز هیچی معلوم نیست. خودت هم خوب میدونی ممکنه یه نفر دیگه اون پیاما رو داده باشه. یونگی: تهیونگ خودت رو زدي به خریت!؟ این حرفت مثله این میمونه که بگم الان شبه آخه احمق جون جلوی چشمات داره بهت خیانت میکنه بعد.......داد تهیونگ هنوز هم قلبم رو به لرزه میندازه.
تهیونگ: خفه شو یونگی!
ناباوری یونگی رو درك میکردم ولی طرفداري تهیونگ رو نه! یونگی واقعا عاشق بود! میتونم قسم بخورم.دکتر با لبخند سری تکون میده و میگه: هیچوقت با هم.
معنی حرفش رو فهمیدم. با خجالت نگامو ازش میگیرم.
دکتر هم که خجالتمو میبینه جملش رو ادامه نمیده.به زمین خیره میشم و میگم: تهیونگ هیچوقت از حد خودش تجاوز نمیکرد. تمام اون 5 سال با اینکه با هم بودیم ولی من چون یکم ترس داشتم و خودمم دلیلش رو نمیدونستم به طرفم نیومد. همیشه میگفت دوست دارم وقتی خودت بخوای و آمادگیش رو داشته باشی مال من بشی فقط حواست رو به درست بده.
دکتر: پس دیوونت بود.
زیر لب میگم: من هم دیوونش بودم!
با لبخند تلخی آهسته تر از همیشه زمزمه میکنم: و هستم.دکتر موضوع رو عوض میکنه و میگه: چی شد که تهیونگ هم بهت شک کرد؟
نفس عمیقی میکشم و سرمو بالا میارم که با لبخند دکتر مواجه میشم. معلومه زمزمه مو شنیده.
لبخندی میزنمو میگم: همون روز چند تا عکس از یونگی از لای یکی از کتابام پیدا میشه.
دکتر با تعجب میگه: چه جوري؟
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance