هر چند وقت یه بار براي همه دوستام ایمیل میفرستادم... مثلا یه عکس قشنگ متن قشنگ.. هرچیزي که خوشم میومد...توي اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم... چشمام تو از شدت تعجب گرد شده بود... من توي اون هفته فقط یه ایمیل براي یونگی فرستاده بودم اما در کمال ناباوري چیزي حدود بیست سی تا ایمیل با نام من توي گوشیش بود... شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیت نبود... حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود نمیدونم توي اون روز توي اون لحظه توي اون کافه قیافم چی شکلی شده بود که حتی یونگی هم با ترس نگام میکرد هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست...
صداش تو گوشم میپیچه: جونگکوک حالت خوبه؟
ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود... اصلا هیچی برام مهم نبود... نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیل دقیقا براي یه هفته ي پیش بود.... اون موقع من اصلا براي یونگی ایمیلی نفرستاده بودم... آخرین ایمیل ارسالی هم براي دیروز بود... بی توجه به حرفای یونگی اولین ایمیل رو باز کردم... چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشون نمیفهمیدم... شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد... نوشته ها دقیقا شبیه نوشته هاي خودم بود... همون لحن.. همون بیان... باورم نمیشد... بازي کثیفی بود...فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلی بهم نزدیکه... ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستم دومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفا.. سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی چهارمی رو که دیگه داشتم با صداي لرزون بلند بلند میخوندم همینجور میخوندم و اشک میریختم... با هق هق میگفتم اینا کار من نیست...یونگی مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد.... هر کاري میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو به زور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم... و همونجور که میخوندمو با ناباوري سرمو تکون میدادمو از خودم میپرسیدم این کیه که داره زندگیم رو به بازي میگیره...نگاهم به ساعت میفته... ساعت سه و ربعه..دیرم شده.. دیگه باید برگردم..
با شرمندگی میگم: ببخشید دکتر ولی من خیلی دیرم شده... مجبورم برم... با یکی از دوستام قرار دارم... فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو براي یه روز دیگه موکول کنم..
دکتر:باشه پس بهتره از منشی یه وقت واسه ي فردا بگیري..یاد مبلغ ویزیت میفتم هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا
با خجالت میگم: فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام
دکتر با تعجب میگه: چرا؟؟ مگه میخواي جایی بري؟
با ناراحتی میگم: جایی که نه... اما شرایطم یه خورده بده... فکر میکردم با یه بار اومدن مشکلم حل میشه نمیدونستم که باید چند بار بیام
دکتر نگاهی بهم میندازه و میگه: با یه بار اومدن که براي مریضهاي معمولی هم چیزي حل نمیشه چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست بلکه از گذشته و سختیهاي زندگیته
- میدونم حق با شماست ولی با همه ي اینا شرایطم جوري نیست که بتونم زودتر بیام..
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance