همه چیز از یه شب بارونی شروع شد..
. یه شب بارونی که شروعی شد براي برپایی طوفانی در تمام زندگیم...
من عاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد...
خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم...
هر چند بابام ازدو هفته قبل براي من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت
استادم گفت هفته ي بعد خودتون روبراي امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم...
همگی میخواستیم به مسافرت بریم و چهار روزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ای کاش قبول میکردم که ای کاش نمیگفتم از پس کاراي خودم برمیام...
من و جیمین خیلی باهم صمیمی بودیم و داداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ي همین با کلی اصرار همه رو فرستادم که برن...
مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم...
کلی سفارش کرد که حتما شبا خونه ي خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام آیو رابطه ي خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم...
هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمن خیلی عصبانی میشن....
از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و من مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم ...
وقتی به خونه رسیده بودم احساس میکردم دارم سرما میخورم... چون یه خورده گلوم درد میکرد... وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلو دردم اضافه میشه... واسه ي همین یه قرص سرماخوردگی میخورم و میرم زیر پتو تا بخوابم...
با یادآوري خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ي وجودم احساس میکنم... ای کاش حماقت نمیکردم...ای کاش..دکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟
با حرف دکتر به خودم میام و بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکاي ساعت 2 بود که با یه سر و صداي عجیبی ازخواب بیدار شدم... حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکرد و دلم میخواست بخوابم... ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزي به پنجره ي اتاقم بر خورد میکنه... هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد... یه چیزي مثله برخورد سنگ به شیشه... دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهاي کوچیک به شیشه ضربه اي واردکنه ... از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود... بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون... رعد و برق هم میزد من از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم...
ولی اونشب همه چیز زیادي ترسناك به نظر میرسید... اول فکر کردم این صداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد... وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم... پنجره ي اتاق من رو به حیاط بود... و کسی از خارج از خونه دیدي به پنجره ي اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد...
یه حسی به من میگفت یکی توي حیاطه... شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره هاهم حفاظ داشتن.. از شانس بد من توي اون روزا تهیونگ با پدرش به یکی از شعبه هاي شرکتشون که توي یه شهر دیگه بود رفته بودن و قرار بودن چند روزي اونجا بمونن هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام...
خاله ي منم مثله دخترش زیاد با من رابطه ي خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ي یه نفر دیگه رفتم چون هیچ تماسی با من نگرفت... مامان و بابا هم وقتی رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن و مامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم... واسه ي همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یه طرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه؟ درسته سنگهاي ریزي به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجود داشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ي اتاقم برخورد کرده باشن.... با این حرفا خودم رو دلداري میدادم که حس کردم سایه اي از جلوي پنجره ام رد شده... با چشمهاي خودم سایه رو دیدم ولی جرات هیچ کاریو نداشتم... جلوي دهنم رو گرفتم و در گوشه ي اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشم..
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance