حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده.
حرفای یونگی تو گوشم میپیچه:« نمیتونم
بهش بگم، نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته، نمیتونم بگم ماشین منفجر
شده، نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده... »دلم میخواد یکی بیاد بزنه تو گوشمو بگه: تهیونگ کمتر به این چرندیات فکر کن منظور
یونجون و یونگی، جونگکوک نیست اونا در مورد جونگکوک حرف نمیزنن، اونا در مورد یکی دیگه
دارن حرف میزنند. یکی دیگه که تو نمیشناسی.اشکی که از چشمام سرازیر شده رو به
زحمت پاک میکنم. دستام عجیب میلرزن.
بدون توجه به اطراف فقط به یه چیز فکر
میکنم: جونگکوک... آره جونگکوکی که همه میگن بهت خیانت کرده الان تنها دلیل نا آرومیه منه.
بغض بدی تو گلوم نشسته.با صدای پرستار به خودم میام: آقای کیم حالتون خوبه؟
با کلافگی سری تکون میدم.
به سختی از روی زمین بلند میشم.
یونجون و یونگی با شنیدن حرف پرستار به سمت در هجوم میارن و با دیدن حال و روز من همه چیز دستگیرشون میشه.
فقط تو چشمای یونگی زل میزنم.
جرات ندارم، آره جرات ندارم. من، جرات ندارم در مورد جونگکوک هیچ چیز بپرسم؟ اره! چون از وقتی به هوش اومدم به همه چیز فکر
کردم به جز این مورد.
به اینکه حالش بد باشه. به این که روی تخت بیمارستان باشه. به اینکه پیش اون لعنتیا باشه ولی مرگ حتی توی ذهنم هم جایی نداشت.تو چشمای یونگی فقط و فقط غم و اندوه موج میزنه.
نگامو از یونگی میگیرم و به یونجون خیره میشم.
زمزمه وار میگم: اشتباه میکنم مگه نه؟
یونجون نگاشو از من میگیره. نگاهی که تاسف و ترحم توش بیداد میکنه.
چه سخته توی این شرایط بودن! چه سخته اشک نریختن! چه سخته بغض تو گلوت بشینه و جلوی خودت رو بگیری و بگی نه الان وقتش نیست. الان وقت گریه نیست!با تحکم و در عین حال بغض میگم: هیچکدوم نمیخواین بگین چی شده؟
- تهـ....
-یونگی فقط یه چیز رو برام روشن کن دیگه هیچی نمیخوام. اون حرفایی که من چند دقیقه پیش شنیدم مربوط به جونگکوک نبود درسته؟
تنها جوابی که به من میده، سکوته.
-یونگی با توام. من اشتباه میکنم درسته؟؟ اون چیزی که الان تو ذهنه منه یه اشتباه
محضه مگه نه؟؟
- تهیونگ بهتره تمومـ.......
با صدای بلندی میگم: آره یا نه؟
یونجون با ناراحتی بهم خیره شده. یونگی به طرف من میاد.
دستش رو روی شونم میذاره و زمزمه وار میگه: تهیونگ تو رو خدا آروم باش.
به شدت به عقب هلش میدمو با داد میگم: چه طوری آروم باشم لعنتی؟ من دارم از
نگرانی میمیرم تو میگی آروم باش؟پرستاری با اخم به طرف ما میاد و با جدیت میگه:آقا اینجا بیمارستانه. خواهش میکنم یه
خورده مراعات کنید!
بی حوصله به طرف پرستار برمیگردم و میخوام چیزی بگم که یونجون اجازه نمیده و خودش جواب پرستار رو میده : شرمنده... همین الان اینجا رو ترک میکنیم.
پرستار با خشم نگاهی به من میندازه. بعد هم سری تکون میده و از ما دور میشه.
ESTÁS LEYENDO
No One Was Like You | Vkook
Fanfic- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance