هر ادمی در هر بازه زمانی احتیاج به چند چیز داره: ادمی که همیشه باهاش باشه، بگه حالم خوبه و واقعا هم اینطور باشه، هدفی برای دنبال کردن داشته باشه.
دو مورد اخر رو دیگه نداشتم و تموم شده بودن اما درمورد اولین مورد، دلم برای کسی که امروز دیده بودم و میخواستم هرجور که شده باهاش ملاقات کنم پر میکشید.
میدونم که باید هرجور که شده دو نفر رو به روییم رو قانع میکردم که بتونم با اون ها ملاقات کنم.
بی محابا سکوت بینمون رو میشکنم و میگم: تا چند وقت میتونم مهمونتون باشم؟
شیهیون اولین کسیه که جوابم رو میده: معلومه که میشه. تو حالا بهترین دوست مایی.
- متاسفم که انقدر اذیتتون میکنم.
- هیچوقت چنین حرفی نزن جونگکوکا.
بعد از کلی این دست و اون دست کردن،دوباره سوالم رو میپرسم: حالا دیگه کار من تموم شد، میتونم کسی رو ملاقات کنم.
سوکجین هیونگ جواب میده: میخوای کی رو ببینی؟
- هوسوک و نامجون.
سوکجین نگاهی به خواهر کوچیکترش میندازه. شیهیون سری به معنی اشکالی نداره تکون میده: ادرس خونه یا جایی ازشون داری؟
- اره باید بریم خیابان هانام،خونشون رو به خیابونه.یه اپارتمان به اسم شی جا.
تقریبا به خیابان هانام نزدیک میشیم. از سوکجین هیونگ درخواست میکنم که تلفنش رو چند لحظه ای بهم قرض بده و وقتی ازم میپرسه برای چی لازم داری؟ بهش جواب میدم برای زنگ زدن به نامجون هیونگ لازمش دارم.
- شماره ای ازشون داری؟
جواب میدم: شماره نامجون رو حفظم.
سوکجین هیونگ گوشیش رو از جیبش در میاره و به سمتم میگیره.
قفل کشوییش رو باز میکنم و با عکس از آری مواجه میشم.
سعی میکنم نسبت بهش بی تفاوت باشم اما اون دختر برای بی تفاوت بودن من زیادی چشمگیر بود.
سری به چپ و راست تکون میدم و روی ایکون تماس کلیک میکنم.
سعی میکنم شماره نامجون هیونگ رو به یاد بیارم. اخرین رقم بیست و هفت بود یا بیست و هشت؟ فکر کنم بیست و هفت بود. امیدوارم همین رقم باشه.شماره رو وارد میکنم و منتظر برقراری تماس میمونم تا اینکه صدای نامجون توی گوشم میپیچه: الو؟
نفس اسوده ای میکشم و میگم: نامجون هیونگ، منم جونگکوک.
صدای نامجون با مِن مِن کردن هاش ترکیب میشه:جونگکوک...؟ خودتی...؟
نفس عمیقی میکشم. بغضی که از سر دلتنگی توی گلوم ایجاد میشه اذیتم میکنه: آره هیونگ خودمم. حتی مرگم من رو گردن نمی گیره.
صدایی که پس زمینه میشه، اجازه حرف زدن به نامجون هیونگ رو نمیده: نامجون چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
نامجون به هوسوک هیونگ جواب میده: جونگکوکه هوسوک!
صدای خش خشی به اون طرف خط به گوشم میرسه و صدای هراسونی که میگه: جونگکوک تویی؟
- هوپی هیونگ؟
صدای گریه کردنش به گوشم میرسه:جونگکوکِ هیونگ...تو این همه وقت کجا بودی ؟ الان کجایی؟
دستی به پلکام میکشم و میگم: حرفایی که میخوام بهتون بگم انقدر زیاده که پشت تلفن نمیشه بگم باید ببینمتون.
- خب بیا پیش ما.
- اخه مزاحم شما میشم. همینطوری به اندازه کافی اذیتتون کردم.
- انقدر باهامون غریبه شدی که این حرف ها رو بهمون میگی؟
با دیدن اپارتمان اشنایی، به سوکجین هیونگ اشاره میکنم و اون هم درست رو به روی ساختمان می ایسته.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance