صدای ویبره رفتن گوشی روی میز باعث میشه چشمام رو باز کنم.
دستم رو سمت میز دراز میکنم و گوشی رو برمیدارم.
دکمه وصل تماس رو میزنم و صدای یونجون توی گوشم میپیچه: چه عجب! یه بار زنگ زدم و جواب دادی؟
با صدای خواب الود میگم: بگو کارتو!
با تعجب میگه: تهیونگ خوابی؟
با سکوتم جوابش رو میدم: صبحت بخیر! به ساعت نگاه بنداز.
گوشی رو از گوشم فاصله میدم و ساعت رو چک میکنم: کیم، ساعت 9 و 45 دقیقه س زحمت چک کردن به خودت نده.
- خب باشه!
صدای دادش من رو به خودم میاره: ساعت 10 قرار بود مطب روانشناس باشی ولی مثل خرس قطبی خوابیدی.
با شنیدن اسم روانشناس سرجام میشینم: ای وای الان خودم رو میرسونم.
بدون اینکه اجازه بدم حرف بزنه، تلفن رو قطع میکنم و سمت دستشویی میرم.
دست و صورتم رو میشورم و مسواک میزنم. سعی میکنم توی 7 دقیقه کارمو تموم کنم تا بتونم به موقع برسم.بعد از تموم شدن کارم و برداشتن سوییچ، از خونه بیرون میرم.
سوار ماشین میشم و به مقصد مطب میرونم.
یاد حرف هوسوک میفتم :« جونگکوک درمورد یه روانشناس بهم گفت که اسمش کیم مینجی ـه و شاید بتونه بهم کمک کنه. خودم بعد از مرگ جونگکوک رفتم پیشش و برای منم همون حرفای جونگکوک رو تکرار کرد اما با یه سری توضیحات بیشتر که من بهتون نمیگم؛ بلکه خودتون باید برین دنبالش و اون موقع میفهمم واقعا دنبال اثبات بی گناهی دوردونه منین یا هدفتون چیز دیگه ایه؟ .»تنها کسی که همه ی زندگی جونگکوک رو میدونست همین کیم مینجی بود. اخرین سرنخی که میتونستیم گیر بیاریم.
شنیدن حرفای دکتر مصادف می بود با فهمیدن آنچه که جونگکوک میدونست.بالاخره بعد از 20 دقیقه به مطب میرسم. به سرعت ماشین رو گوشه مطمئنی پارک میکنم و خودم رو به طبقه ای که مطب بود میرسونم.
به دور و برم نگاه میندازم و در موردنظرم رو پیدا میکنم.
بخاطر از پله ها بالا اومدن نفس نفس میزنم ولی اهمیتی نمیدم و سمت در میرم.
در رو باز میکنم که باعث میشه توجه منشی که پشت میز نشسته بود جلب بشه.
سمت میز منشی میرم: ببخشید من با کیم مینجی کار داشتم.
منشی میگه: خودتونو معرفی میکنین؟
- کیم تهیونگ!
- خانم دکتر گفتن که به محض اومدنتون شمارو داخل بفرستم.
با دست به دری که پشت سرش بود اشاره میکنه.
زیر لب تشکری میکنم و خودمو به در میرسونم، چند بار به در ضربه میزنم و وارد اتاق میشم.اولین کسی که توجهمو جلب میکنه، جیمینیه که نزدیک میز دکتر نشسته، سرش رو پایین انداخته و یونجون که داره دلداریش میده.
چشم میچرخونم و دختری که گیر موی ابی رنگی به موهای بازش زده رو به رو میشم.
از صورتش میخورد همسن جونگکوک باشه.
متوجه من میشه و با لبخند میگه: سلام، خوش اومدین.
با صدای دکتر، جیمین و یونجون متوجه من میشن.
در رو پشت سرم میبندم و زیر لب به همه سلام میکنم.
دکتر اشاره ای به مبل میکنه: لطفا راحت باشین!
به سمت مبلی که دکتر اشاره کرد میرم. روی مبل تک نفره میشنم و منتظر حرفای دکتر میمونم.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance