همونطور که با قدم های ارومم به سمت خونه هوسوک میرم، نگاهی به اطراف می ندازم که چشمم به ماشین اشنایی میفته. چند لحظه ای نگاهش میکنم اما در نهایت شونه ای بالا میندازم و بی اهمیت میخوام به راهم ادامه بدم که با صدای یه نفر که اسمم رو زمزمه می کنه، سر جام خشکم می زنه.
با ناباوری سرم رو می چرخونم و نگاهی به عقب می ندازم تا مطمئن بشم خیالاتی نشدم. چند بار پلک می زنم تا اما انگار همه چیز واقعیه!
-شـما...؟
پدربزرگ جواب میده: آره خودمم، پدربزرگت. درست می بینی.
با چند قدم فاصله عمو و کای رو هم می بینم.احساس ضعف همه ی بدنم رو پر می کنه. دلم راضی به این دیدار نیست. دست خودم نیست. شاید من هم مثل خودشون بد شدم.
عمو هم با چند قدم خودش رو به من می رسونه و میگه: سلام برادرزاده عزیزم.
نگاهم بینشون می چرخه. زبونم نمی چرخه که باهاشون حرف بزنم.
بارها و بارها تو این مدت فکر کردم و با همه ی وجودم سعی کردم ببخشم ولی نمی دونم چرا نشد .
درسته تهیونگ و یونگی بهم بد کردن ولی خب هر کسی جای اونا بود همین کار رو می کرد.
مخصوصا یونگی که خودش وضع کنونیش از همه بدتره اما اینایی که جلوم وایسادن، یه عمر ادعای شناخت من رو داشتن.
حتی برفرض محال روزی بخشیدمشون، پیش خودم میگم اونا غریبه بودن.
ضربه ای که از خودی بخوری صد برابر بیشتر درد داره تا غیر خودی.
من تو آغوش خودشون بزرگ شده بودم. حق نداشتن با من اون کارا رو کنن. تمام این سال ها منتظر بودم همه چی درست بشه و الان که درست شده باز هم توی برزخ دست و پا می زنم. حتی اگه من پسر اچا هم نبودم باز هم فرقی به حال این دو نفر نمی کرد. چون باز
من نوه و برادرزاده ی این دو نفر محسوب می شدم .با چهره ای که جمع جور شده و بی حس سری به نشونه ی سلام تکون میدم و به دیوار رو به رو زل می زنم.
پدر بزرگ میگه: خیلی خوشحالم که دارم دوباره می بینمت.
عمو که می بینه جوابی نمیدم ادامه میده: من و پدر اومدیم تا برت گردونیم.
کم کم پوزخندی رو لبام می شینه.
پدربزرگ دوباره میگه: می دونم در حقت بد کردیم اما تو همیشه پسر خوب ما بودی بودی.
پوزخندم پررنگ تر میشه. تکیه م رو به دیوار میدم و سرد نگاهشون می کنم: مطمئنی اجوشی؟!این بار کای پیش قدم میشه: جونگکوکا ما پشیمونیم. بذار کمکت کنیم. تو هنوز هم برادر کوچیکه منی.
دستم رو بالا میارم و دعوت به سکوتش می کنم: کای خواهشا تو یکی ادعای پشیمونی و برادری نکن که تا عمر دارم باور نمی کنم .خودت هم خوب می دونی که هیچ وقت در حقم برادری نکردی تا الان بخوای پشیمون باشی. یادته چند بار به ناحق بهم سیلی زدی؟ یادته چند بار گناه خودت رو به گردن من انداختی و من مجبور شدم جور اشتباهات تو رو بکشم؟
- اشتباه کردم دونسنگم. می دونم اشتباه کردم. الان اومدم واسه ی جبران.
- دیره برادر من خیلی دیره. این همه بالا و پایین پریدنت رو برای برگشتن خودم به اون خونه درک نمی کنم. مگه خودت همین رو نمی خواستی؟ که برم؟ که سایه نحسم از زندگی مادرت پاک بشه؟ الان که اومدم دیگه چته؟ حتما باید برم با یه پیرمرد بیست سی
سال از خودم بزرگ تر ازدواج کنم تا خیالت از بابت رفتن من راحت باشه؟
کای با ناراحتی میگه: این جوری با ما نکن.
- مگه چیکار کردم؟ این گوشه ایستادن و دارم حرف میزنم. چند بار گفتم من از اون به اصطلاح خونواده ی گرم و صمیمی هیچی نمی خوام. فقط تنهام بذارین. نذار این سایه ی نحس، دوباره تو زندگی مادرت سنگینی کنه.
- بی انصافی نکن جونگکوک. اون مادر تو هم هست. درسته به دنیات نیاورده ولی کمتر از یه مادر در حقت محبت نکرده.
می خندم؛ اون هم تلخ: من و بی انصافی؟ بی خیال رفیق ... من هم همین فکر رو می کردم. یادته اون شب، مدام انکار می کردم، مدام مامان مامان می کردم، مدام اشک می ریختم، ولی شماها به بدترین شکل ممکن بهم فهموندین که من از اول یه اجبار بودم!
پدربزرگ اجازه صحبت به کای نمیده: پسرم باید به اچا حق بدی. اون تو رو قاتل یونجین می دونست.
- جئون شی، بذارین یه چیز رو براتون روشن کنم. من خستم! آره من از این زندگی ناخواسته خستم؛ خستم از بس به همه حق دادم ولی هیچ کس حتی برای یه بار هم بهم حق نداد. دلم زندگی می خواد. دوست دارم آروم و بی صدا یه گوشه ی دنیا زندگی کنم. خواسته ی زیادیه؟ چطور وقتی من رو از خودتون روندین، بهم حق ندادین! بعد امروز حرف از حق و حقوق میزنین!
مگه شماها بخشیدین که من ببخشم؟
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance