من چنین فردي رو نمیخوام..
بابا سعی میکنه خونسرد باشه اما زیاد هم موفق نیست
با لحنی که خشونت توش پیداست میگه: مهم نیست تو چی میخواي ، تو چه بخواي چه نخواي من کار خودم رو میکنم! مهم اینه که من اختیاردار تو هستم و من برات تصمیم میگیرم.ته دلم خالی میشه.
یه خورده میترسم ولی همه ی ترس رو توي وجودم مخفی میکنم.
واسه ی ترسیدن و لرزیدن خیلی وقت دارم الان باید مقاوم باشم اگه الان بشکنم واسه ی همیشه شکستم.با جدیتی که برای خودم هم نا اشناست میگم: اشتباه نکنید آقای اختیاردار تا من نخوام هیچکس نمیتونه هیچ غلطی کنه هیچکس نمیتونه منو با خودش ببره. مثله اینکه یادتون رفته شما خیلی وقتته از شغل شریف پدر بودن اون هم برای بنده استعفا دادین.
بابا با خشم به طرفم میاد ولی من همونجور ادامه میدم: شمایی که خیلی وقتا اجازه نمیدین بابا صداتون کنم الان که موقع این چیزا ادعای پدریتون میشه.........
هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده، دستش میره بالا و حرف توي دهنم میمونه.
چشمامو میبندم و سیلی محکمی رو روی گونه ی سمت چپم احساس میکنم.
شدت ضربه به قدري زیاده که تعادلم رو از دست میدم و روي مبل پرت میشم .بابا با داد میگه: این رو زدم تا یادت بمونه که حق نداري جلوی بزرگترت دهنت رو باز کنی هر چرت و پرتی رو بگی.
جیمین با ناراحتی به من نگاه میکنه، لبخند تلخی بهش میزنمو نگام و ازش میگیرم.
بابا پشتش رو به من میکنه و میخواد به سمت اتاقش بره که به زحمت از جام بلند میشم.کای و جیمین و حتی آچا بانگرانی به من نگاه میکنن ولی نگرانی براي من جایی نداره یه عمر سختی نکشیدم که آخر و عاقبتم این بشه.
به اینکه منو به زور تحویل مردی بدن که حتی نمیشناسمش.
حق من از زندگی این نیست.
منی که آب از سرم گذشته دلیلی براي سکوت نمیبینم.
حرمت کسی رو زیر پا نمیذارم ولی اجازه نمیدم بهم زور بگن.با صدایی که سعی میکنم بلند نباشه میگم: نه بابا، امشب دیگه کوتاه نمیام.
بابا که میخواست به سمت اتاقش بره با شنیدن صداي من سر جاش متوقف میشه.
- بهم انگ هرزگی زدین کوتاه اومدم، من رو قاتل دونستین کوتاه اومدم، پیش دوست و دشمن خارم کردین کوتاه اومدم، من رو از مهر و محبتتون محروم کردین کوتاه اومدم، تو بدترین شرایط تنهام گذاشتین کوتاه اومدم ولی امشب دیگه کوتاه نمیام، من امشب به هیچ عنوان کوتاه نمیام، من گذشته و حالم رو از دست دادم اجازه نمیدم آیندم هم به دست شماها تباه بشه.بابا به طرف من برمیگرده و میخواد چیزی بگه که لبخند تلخی میزنم و نگامو ازش میگیرم.
به زمین زل میزنم و باناراحتی ادامه میدم: نه بابا امشب شب کوتاه اومدن نیست، امشب جونگکوک میخواد حقشو بگیره؛ حق من مادریه که شما از من دریغ کردین، من فقط یه اسم میخوام، یه اسم از مادرم بعد میرم. مهم نیست شما چی میگین مهم نیست مردم چی میگن مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه میکنید و روي شکسته شده هاي دل من قدم میزنید ...
ESTÁS LEYENDO
No One Was Like You | Vkook
Fanfic- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance