بعد از اینکه کاملا از سالن دور شدیم به آرومی میگه: تهیونگ میدونم وضع روحی و جسمیت خوب نیست ولی دلیل نمیشه که به بقیه توهین کنی!
بغض بدی تو گلوم میشینه.
خودم رو بین خونواده ی خودم غریب احساس میکنم.
همه شون بی تفاوتند. بی تفاوت به مرگ کسی که روزی جزی از این خونواده بود.
- جالبه! واقعا جالبه! اونا دارن به عشقم توهین میکنند و انتظار داری من هیچی نگم؟
- تهیونگ خودت هم میدونی که هیچکس از جونگکوک خوب نمیگه
- اون برای زمانی بود که فکر میکردم جونگکوک گناهکاره. الان همه چیز فرق میکنه. الان که تا حدی یقین دارم جونگکوک بیگناهه نمیتونم اجازه بدم ازش بد بگن. تمام این سالها سکوت کردم چون فکر میکردم گناهکاره
- تهیونگ چرا نمیخوای باور کنی؟ جونگکوک دیگه وجود نداره... جونگکوک رفته... واسه همیشه ی همیشه رفته. سعی کن این رو بفهمی چه بی گناه چه گناهکار الان دیگه چه فرقی میکنه؟با ناباوری بهش خیره میشم. باورم نمیشه یونگی جلوم بایسته و این حرفا رو بهم بزنه.
با صدایی که لرزشش کاملا پیداست میگم: به چه قیمتی؟
با تعجب نگام میکنه
-میگم به چه قیمتی جونش رو از دست داد؟سکوتش برام تلخ ترین از هر جوابیه
- هان؟ چیه؟ نمیدونی؟ حق هم داری ندونی؟ ولی بذار من بهت بگم جونگکوک من به خاطر پاکیش مرد، به خاطر بیگناهیش، به خاطر وفاداریش،
به خاطر مهربونیش...
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه.
- تهیونگ باور کن درکت میکنم
زهرخندی میزنم.
- حرفای مسخره نزن یونگی تو اگه درکم میکردی من رو با این حال و روز توی این جهنم نمیاوردی. من و جونگکوک هیچوقت برات مهم نبودیم. تو فقط و فقط به یونجین فکر میکردی، به یونجین و خودت، به آینده تون حتی بعد از مرگ یونجین هم فقط
به خودتون فکر میکردی
- این حرفا چیه میزنی؟ دیوونه شدی؟ همونقدر که یونجین برای من عزیز بود تو هم برام عزیز بودی. تو دونسنگم هستی. من تمام این سالها نگرانت بودم هنوز هم نگرانت هستم. باور کن من بیشتر از همه درکت میکنم.اشک تو چشمام جمع میشن.
- نه یونگی تو درکم نمیکنی؛ هیچ کدومتون درکم نمیکنید. میدونی اون روز ووک بهم چی گفت؟ جمله اش دقیق یادمه! جمله ای که من رو از خواب سنگینی که بهش دچار بودم بیدار کرد. ووک بهم گفت: مگه اون روز وقتی برادرم به جونگکوک و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید؟ میدونی این یعنی چی؟ یعنی اینکه جونگکوک همیشه طرف تو بوده. یعنی اینکه اون نمیخواست رابطه تون رو بهم بزنه. یعنی اینکه همه ی اون مدارکا میتونه دروغ باشه. یعنی اینکه منه احمق تمام اون چهار سال به حرفایی دل
بستم که همه شون دروغ محض بودن. تو چطوری میتونی درکم کنی در صورتی که حتی به بیگناهی جونگکوک هم ایمان نداری؟ برای درک من باید جونگکوک رو درک کنی ولی تو هیچوقت
به جونگکوک فکر نکردی.
- تهیونگ باور کن من هیچوقت هیچ پدرکشتگی ای با جونگکوک نداشتم من اون رو مثل تو دوست داشتم
- نه یونگی اگه اون رو مثله من دوست داشتی اونقدر زود بهش شک نمیکردی. فرق من و تو اینه که من حداقل اشتباهات خودم رو قبول دارم ولی تو همین الان هم نمیخوای باور کنی که اشتباه کردی.
- آخه....
با اخم وسط حرفش میپرمو میگم: ازت انتظاری ندارم. میدونی یونگی دونه دونه دارم به حرفای جونگکوک میرسم. حالا معنی خیلی چیزا رو میفهمم. حالا میفهمم باور نکردن یعنی چی، انتظار نداشتن یعنی چی، اشک ریختن و سیلی خوردن
یعنی چی. من همین امروز بریدم ولی اون 4 سال تموم حرف شنید و باز هم زندگی کرد. حالا منظورش رو از این جمله که من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم میفهمم...
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance