14. سردترین طبقه جهنم

583 91 72
                                    

صدای کلید انداختن در من رو هوشیار میکنه.
غلتی روی تخت میخورم و پتو رو روی سرم میکشم.
سعی میکنم دوباره بخوابم که در اتاق باز میشه.
چشمام برای خواب دوباره کم کم گرم میشن که شخص نامعلومی پتو رو از روم کنار میکشه و لبه تخت میشینه. با صدای نرمش، من رو مورد خطاب قرار میده: جونگکوک...؟ بیدار شو!
درحالی که چشمام رو بستم، دستم رو روی چشمام میزارم و به دروغ میگم: بیدارم.
به هرحال شبیه هر چیزی هستم جز به شخص بیدار.

با حس دستی توی موهام، دستم رو از روی چشمام برمیدارم و چشمام رو باز میکنم.
شیهیون با کنجکاوی دستاش رو بین موهام برده و با دیدن قیافه من پقی زیر خنده زد.
با چشمای درشت شده و لحن سوالی میپرسم: چیشده؟ چرا میخندی؟
شیهیون ما بین خنده هاش، تیکه تیکه میگه: این چه مدل موییه؟ سوکجین درست میگفت که گند زدی به موهات!
نمیدونم اونقدرایی که این خواهر و برادر میگفتن موهام رو خراب کرده بودم یا نه؟ خودم که راضی بودم ولی چرا این دو نفر اینطوری میکنن؟
دستش به موهام میکشم.به این فکر میکنم که فردا رفتم دادگاه نکنه مسخره بشم؟ یا حتی من سوژه بشم و به جای صحنه دادگاه، صحنه کمدی راه بیفته؟ یا کلا دادگاه لغو بشه و من نتونم کاری انجام بدم؟
شاید بهتره که نرم دادگاه.

رشته گره کوره دار افکارم با صدای شیهیون از دستم میفته.
- یا جونگکوکا، انقدر خیال بافی نکن. میری تو فکر بدشکل تر میشی.
نفس عمیقی میکشم: خب چکار کنم؟
- همینم خوبه. حداقل به زشتی سوکجین نیست.
«هومی» میکنم.
شیهیون دستی به پاش میکشه و میگه:من برم لباسام رو عوض کنم توهم صبحانه درست کن.
و از روی تخت بلند میشه و سمت در میره.
همینکه شیهیون از در خارج شد. دستی به صورتم میکشم و به سمت دستشویی میرم.
دست و صورتم رو میشورم و به انعکاس خودم داخل ایینه خیره میشم.
صورت لاغر و چشمای گود افتاده و پوست رنگ پریده غیر طبیعی.
به موهام نگاه میکنم. اونقدرا هم بد نشده بود. فقط شبیه کسایی شده بودم که موهاشونو از ته تراشیدن و گذاشتن بلند بشه.
چشمام رو توی حدقه میچرخونم و پیش خودم میگم: الان نه موهام مهمه نه قیافه افتضاحم. بلکه فردا و واقعه هاش مهم ان.
از دستشویی دل میکنم و سمت اشپزخونه حرکت میکنم.
نون تست هارو از توی پاکت درمیارم، روی میز میچینم. از داخل یخچال شیر پاکتی رو برمیدارم و از روی قفسه ظرف ها، دوتا لیوان برمیدارم و روی میز میزارم. لیوان هارو پر از شیر میکنم و پاکت رو سرجاش میزارم.
دوتا تخم مرغ هم برمیدارم و سرخشون میکنم.
فکر کنم حالا کارم تموم شده.
شیهیون درحالی که موهاش رو بالای سرش میبست وارد اشپزخونه شد. نفس عمیقی کشید و گفت: بوی تخم مرغ کل خونه رو برداشته.
- امم... نمیدونستم چی دوست داری بنابراین حدسی کارم رو انجام دادم.
- اتفاقا کارت رو به خوبی انجام دادی.
صندلی رو عقب کشید و روش نشست. نون تست رو برداشت و کمی از تخم مرغ رو روش گذاشت و شروع به خوردن کرد.
- خوش مزه ست.
- امیدوارم خوشت بیاد.
و در سکوت صبحونه ش رو میخوره.
میدونم که شیهیون سکوت رو به هر چیز دیگه ای ترجیح میده و با اینکه یک موقعی برعکس من بود اما حالا توی این مدت من به طرز ناسالمی سکوت رو ترجیح میدم تا بتونم خود درگیری هام رو شروع کنم. فرق شیهیون با من ناسالم اینه.
کمی شک و تردید من برای شروع مکالمه حس میشه. برخودم غلبه میکنم و گفت و گو رو شروع میکنم: دیشب... تونستی جای مناسبی باشی؟
لقمه توی دهنش رو میجوه و جوابم رو میده: اره! به هر حال عادت کردم به اینجور فضاهایی.
- خوبه.
مکالمه با این کلمه تموم شد و من حرف اصلی رو نگفتم.
شیهیون بدون نگاه کردن به من میگه: بپرس سوالت رو.
با پته پته میگم: امم... خواستم بگم که... فردا ممکنه خانواده من هم بیان؟
- به احتمال خیلی زیاد اره.
- من باید چکار کنم؟
شیهیون اهی میکشه و جواب سوال من رو با صبر و حوصله میده: امروز که من تو رو اماده میکنم که بریم برای بازجویی و راستی ازمایی، بعد هم فردا میشه و روز دادگاه فرا میرسه. اونجا باید به عنوان شاهد همه چیز رو بگی. ببین جونگکوک ممکنه اونجا انقدر سوال پیچت کنن که بخوای فرار کنی اما همه اینا برای اینه که بدونن تو راست میگی یا نه. حتی امکان داره بی ربط ترین چیزای ممکن رو بهم ربط بدن تا تو اعتراف کنی. پس خوب حواست رو جمع کن.
سرم رو تکون میدم و مشغول ادامه صبحونه خوردنم میشم.
نوبت به انتقام منم رسیده. باید خودم رو اماده کنم.
باید مرد بشم.
اون ها ارزو داشتن زمین خوردن من رو تماشا کنن ولی قصه برعکس میشه، اونم زمانی که من رو ببینن.
.
.
.
.
از پنجره ماشین به بیرون زل میزنم. ادمایی رو میبینم که هرکدوم مشغول رسیدگی به روزمرگی خودشونن.
به چراغ قرمز که میرسیم، پیاده ها از جلوی ماشین زد میشن. مادری که به زور دست بچه ش رو گرفته بود و بچه، با صدای بلند گریه میکرد، دانش اموزایی که از مدرسه برگشته بودن، اکیپ دوستایی که خنده هاشون به گوش من هم میرسید، پیرمردها و پیر زن ها و....
هر کدومشون داستان جداگانه ی خودشون رو دارن. کسی از حال و روز اون یکی خبردار نیست اما همگی درحال قضاوت شدنن.
به راستی قاضی واقعی چه کسیه؟ قاضی دادگاه؟ مادر ها و پدرها یا ادمای عادی؟ شاید هم خدا و مسیح.

No One Was Like You | Vkook Where stories live. Discover now