19. برای چی؟

473 57 5
                                    

فقط یه چیز میگه:
- ببخشید جونگکوک، بابت همه چیز.
از پشت میز بلند میشم و پشتم رو بهش می کنم:
-این روزا زیاد این جمله رو می شنوم. فقط برام جای سواله، این شرمندگی ها چی رو درست می کنه که همتون همین جمله رو تحویل من میدین؟!
یونگی آهی می کشه و میگه: هیچی.
لبخند تلخی مهمون لبم میشه: خوبه خودت هم می دونی.
- می خواستم زودتر از اینا بیام دیدنت ولی تهیونگ می گفت هنوز زوده.
-مگه الان که رو به رومی حرفی واسه گفتن داری؟
یونگی زمزمه وار میگه: نه.
-پس زود و دیر اومدنت هم فرقی واسه ی من نداشت و نداره.
- بشین. انگار حال و روزت خوب نیست.
بدون تعارف می شینم چون واقعا حالم افتضاحه. تحمل این همه شک، اون هم توی یک روز رو ندارم. اون هم رو به روم می شینه.
- جونگکوک؟!
نگاهش می کنم.
- من رو میبخشی؟
زهرخندی می زنم.
- باور کن تو اون لحظه ها ترسیده بودم. ترسیده بودم که یونجین رو از دست بدم. فکرم درست و حسابی کار نمی کرد. فکر می کردم همه چیز واقعیه .فقط می خواستم، عشق خودم رو به یونجین نشون بدم.
بغض تو گلوم می شینه: مگه من نترسیده بودم؟ مگه تهیونگ عشق من نبود؟ مگه من ترس از دست دادنش رو نداشتم؟ تو حق نداشتی بهم شک کنی. کافی بود طرفم رو بگیری تا همه باورم کنن. یادت نیست اون روز با چه حال خرابی راهی بیمارستان شدم ولی تو به خاطر نجات خودت، من رو خراب تر از قبل کردی. نه تنها خودت، زودتر از همه، منِ بدبخت رو متهم کردی، تازه باعث شدی بقیه هم، من رو به چشم یه گناهکار ببینن. تو شدی آدم خوبه، من شدم منفورترین آدم کره ی زمین. مگه من دل نداشتم؟ مگه من عاشق نبودم؟ مگه تهیونگ دنیای من نبود؟
- از وقتی فهمیدم همه چی دروغ بود، یه خواب راحت نداشتم. فقط می تونم بگم که خوشحالم که زنده ای. داشتم از عذاب وجدانِ نبودنت به جنون می رسیدم.
- بستگی داره زنده بودن رو تو چی ببینی. هر چند این رو خوب می دونم که آدمای این دوره زمونه وقتی جسمی رو می کشن، عذاب وجدان خفشون می کنه اما با کشتن روح کسی، هیچ وقت دچار عذاب وجدان نمیشن ولی من میگم ای کاش جسمم رو می کشتین
ولی با روحم این کار رو نمی کردین. تحمل مرگ آرزوها وقتی که زنده ای و نفس می کشی خیلی سخته.
- این جوری نگو. تاوان اشتباهاتم رو پس دادم. واسه همیشه یونجین عزیزم رو از دست دادم.
- من چی؟ من تاوان چی رو پس دادم؟ تاوان کدوم اشتباه رو؟ تاوان کدوم خیانت رو؟ تاوان کدوم گناه رو؟ پنج سال شدم قاتل، شدم خیانتکار، شدم گناهکار. پدرم، اچا، برادرام طردم کردن، از ارث محروم شدم، محبت تک تک شون رو از دست دادم. وقتی همه داشتن
تو رو به خاطر از دست دادن یونجین دلداری می دادن، من داشتم به خاطر گناه نکرده زیر دست و پای این و اون کتک می خوردم و سرزنش می شدم. وقتی تو داشتی با پول پدرت کار می کردی، من مجبور شدم قید ادامه ی تحصیل رو بزنم. منی که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود مجبور بود هر روز، زودتر از اهالی خونه بیدار بشه و برای یه لقمه نون سگ دو بزنه. نمیگم که نباید دنبالش میرفتم ولی بختن همه چیز توی زمان نادرستش عذاب اوره. تازه بماند که آخر ماه باز هم یکش گرو دوش بود. وقتی مادرت برای تو لقمه می گرفت و با ناز و نوازش می گفت پسرم یه چیز بخور داری از پا در میای، من داشتم با شکم گرسنه سرم رو روی بالش می ذاشتم، بغضم رو قورت می دادم. حالا نمیگم که تا چه حد سخت بود که حتی از یه فرسنگی خونوادم رد نشم چون اشتهاشون با دیدن من کور میشد. وقتی تو داشتی همه جا بی گناهیت رو جار می زدی.

No One Was Like You | Vkook Where stories live. Discover now