زیرلب زمزمه میکنم: کسی که حرف از عشق و عاشقی میزد؛ خودش عاشق بود اما نه عاشق
من. عاشق برادرم.به صورتش نگاه میکنم. با انگشت اشارم گونه اش رو نوازش میکنم.
با بغض میگم: جونگکوکا تحمل کن! این دردا رو تحمل کن و زنده بمون. میبخشمت! مثله همه ی اون روزایی که اشتباه کردی و بخشیدمت، مثله همه اون روزایی که ته دلم رو سوزوندی و بخشیدمت، مثله همه ی اون روزایی که همه راه به راه بهم طعنه میزدن ولی من باز توی دلم میگفتم بی خیال تهیونگ خدا خودش تقاص دل شکسته تو میده و باز هم
هیچ اقدامی برای نابودیت نکردم. جونگکوک امروز هیچی نمیخوام. آره هیچی! هیچی نمیخوام حتی دیگه نمیخوام خدا هم تقاص کارایی رو که با من و دلم کردی رو اینجوری ازت بگیره. نه حونگکوک ... من مثله تو از سنگ نیستم. من نمیخوام نابودی تو ببینم. امروز هم میخوام ببخشم! امروز هم میخوام از حقم بگذرم. مهم نیست بعد ها چقدر بهم ریشخند میزنی ولی من میبخشمت به حرمت اون پنج سالی که باهام بودی و بهم محبت کردی. حتی اگه اون محبت ها تظاهر بود. دیگه بهت طعنه نمیزنم، دیگه اذیتت نمیکنم، دیگه برای دروغات سرزنشت نمیکنم، دیگه مجبورت نمیکنم تو شرکت من کار کنی، دیگه کاری به کارت ندارم. فقط بمون؛ فقط زنده بمون. چه فرقی میکنه مال من باشی یا مال یه غریبه؟ تمام اون سالهایی که کنارم بودی با من غریبه بودی. غریبه ی همیشه آشنای من ای کاش بعد از 5 سال حداقل عاشقم میشدی. ای کاش این همه تظاهر به خوب بودن نمیکردی! با اینکه بخشیدنت خیلی سخته ولی میبخشمت. نه بخاطر تو بلکه بخاطر
خودم. بخاطر دل خودم میبخشمو ازت میگذرم.سرمو بالا گرفتم: خدایا خودت که شاهدی تمام این سالها دیوونه وار عاشقش بودم از من نگیرش.
دارم دیوونه میشم!
خودم هم نمیدونم دارم چی میگم فقط میخوام زنده بمونه!
ترس از دست دادنش داره داغونم میکنه. هیچ جور نمیتونم با مرگش کنار بیارم. تمام این چهار سال دل خوشیم این بود که هست که از دور میبینمش.
شاید دارم تاوان دل شکسته ی لیا رو میدم.
چقدر عجیبه جونگکوک دل من رو شکسته ولی من هنوز دیوانه وار دوستش دارم و من دل لیا رو هر روز میشکنم ولی اون هنوز هم دیوونه وار دوستم داره.
چرا دنیا اینجور با من و اطرافیانم بازی میکنه؟
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه!
مرگ جونگکوک در حیطه ی تحمل من نیست. میترسم بره! میترسم تنهام بذاره حتی وقتی میگفت درد دارم فکر نمیکردم تا این حد دردش
جدی باشه. فکر میکردم داره خودش رو لوس میکنه تا بیشتر از قبل بهش توجه کنم.
باید باهاش حرف میزدم. نباید میذاشتم چشماشو ببنده!دستام بدجور میلرزن.
زیر لب زمزمه میکنم: جونگکوک از این بیشتر در حقم بد نکن. این دفعه دیگه به قولت عمل کن. اون همه بدقولی و خیانت رو میتونم ببخشم ولی اگه بری هیچوقت نمیبخشمت. تورو خدا بمون. فقط زیر این آسمون خدا نفس بکش دیگه هیچی ازت نمیخوام. هیچی!
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance