خمیازه ای میکشم و به ساعت نگاه میکنم. هنوز برای رفتن به شرکت زوده. چشمام رو میبندم و سعی میکنم دوباره بخوابم اما هر کاری میکنم خوابم نمیبره.
دیشب هم تا دیر وقت بیدار بودم.
میدونم الان چشمام سرخه سرخه چون دیروقت خوابیدم و زود هم بیدار شدم.
پلکام رو فشار میدم و سعی میکنم به هیچ چیز به جز خواب فکر نکنم.
زیرلب زمزمه میکنم: بخواب... امروز باید بری سر کار کلی کار عقب افتاده داری اگه استراحت نکنی نمیتونی به کارات برسی.
اونقدر تو جام جا به جا میشم که یه ربع میگذره. با ناامیدی چشمام رو باز میکنم: فایده ای نداره
سرم رو با تاسف تکون میدم و به سقف زل میزنم. با اینکه دارم از خستگی میمیرم ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبره. شاید هم میدونم چرا ولی مدام خودم رو به اون راه میزنم؟ خوب میدونم که روی هم سه ساعت هم نخوابیدم.ناخودآگاه فکرم سمت تهیونگ میره: چقدر تغییر کرده؟
" دیوونه شدی؟ اصلا تعادل نداری. نه به اون حرفات که میگی نمیخوام باهاش باشم نه به این حرفات. حداقل تکلیفت رو با خودت روشن کن"
سرم رو به شدت تکون میدم و میگم: من نمیخوام باهاش باشم. آره، من نمیخوام باهاش باشم. اصلا از کجا معلوم دوباره تنهام نذاره؟ الان که همه چیز خوبه اون هم یه حرفی میزنه ولی فردا که همه چیز خراب شد دوباره ولم میکنه و تنهام میذاره.
یاد زورگویی هاش.. یاد نگرانیهاش.. یاد زمزمه هاش
حس میکنم همه ی اون حرفا دوباره تو گوشم زمزمه میشن.
دستم رو روی گوشم میذارم و با ناله میگم:نه.. نه، دوستم نداره. بازیه جدیدشه. میخوام فراموشش کنم و میدونم که میتونم.
"برو بدبخت. اگه میتونستی فراموشش کنی که با هر حرفش تو بغلش ولو نمیشدی. داری کی رو گول میزنی؟"
صدای درونم بیشتر از همه آزارم میده
آهی میکشم
- تو فکر کن خودم رو.
"خوبه خودت هم میدونی"
روی تخت میشینم و پتو رو تو مشتم میگیرم. با کلافگی به این طرف و اون طرف نگاه میکنم.
ای کاش نمیدونستم. اونوقت راحت تر میتونستم با خودم کنار بیام.
با همه ی این حرفا اونقدرا هم که به نظر میاد دوستم نداره.
یکی از تو وجودم بهم پوزخند میزنه و میگه:باز که داری خودت رو گول میزنی.
- خودمو گول نمیزنم.
"چرا داری دقیقا همین کار رو میکنی. اون دوستت داره"
- نداره
"داره"
- اه.. کافیه دیگه
"چون میدونی حقیقت ماجرا همینه نمیخوای بشنوی وگرنه خوب میدونی که هر شخص دیگه ای هم جای تهیونگ بود ترکت میکرد.. همینکه ازدواج نکرد خودش خیلیه"
- اگه بیگناهیم ثابت نمیشد همین یه قلم کار رو هم میکرد
"ولی نه از روی عشق بلکه از روی لج و لجبازی. دیدی که آخرش هم نامزدی رو بهم زد"
- حتما باید میمردم تا سر عقل بیاد
" حالا که اون سر عقل اومده تو عقلت رو از،دست دادی"
حرفای جیمین مدام تو ذهنم تکرار میشن. گفت که بعد از خبر مرگم تهیونگ داغون شد. گفت که تهیونگ هم تیر خورده بود و وسط بیابون رها شده بود.
گفت که اون هم مثل من با مرگ دست و پنجه نرم کرد و بعد از بهوش اومدنش فقط دنبال مسبب تمام این بلاها گشت. گفت که بیشتر از من، تهیونگ در تکاپو بود. گفت که با چشمای خودش شکسته شدن یه عاشق رو بالای قبر عشقش دید. خیلی چیزا گفت که باعث شد مقاومت رو برام سخت تر کنه.
حتی برای یه لحظه هم نمیتونم خودم رو جای تهیونگ بذارم. من با همه ی این رنج ها باز هم نمیتونم در برابر خبر مرگ عشقم دووم بیارم.
YOU ARE READING
No One Was Like You | Vkook
Fanfiction- مهم اینه توی بدترین شرایط زندگیم برای اخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام ارزوی محال شده بود... - چطور میتونی انقدر بیرحم باشی؟ به صورت بقیه زل بزنی و با پوزخندت از پشت بهشون خنجر بزنی؟ Genre: Angest / Drama / Mystery / Romance